به دستور آقای مدیر، منوچ جلوی دفتر ایستاده بود تا بچهها را یکییکی و بهنوبت به دفتر بفرستد.
چرا بیانصافی میکنی و هرکی رو که دلت خواست، میفرستی تو؟
شلوغ نکن سید؛ وگرنه اِنقده وامیدارمت تا زیر پات علف سبز شه.
سید جواد عصبانی شد، یقۀ پیراهن منوچ را گرفت و او را محکم به دیوار کوبید. مشتهای گرهکردهاش را بالا برد و با تهدید گفت: «حالا زیر اون چشمای پُرروت یه جفت بادمجون بکارم؟ خیال کردی همین که نوکر مدیر شدی، هر غلطی دلت خواست میتونی بکنی؟ »
S
راسیاتش، دلُم میخواد شیراز رفتم، یه چیزی واسهت بیارم. آخه تو خیلی واسهمون زحمت میکشی از صب تا شب. یا رضا بغلته یا درِ مغازهای... باید یه چیزی بخوای؛ والّا جون رضا، ازت دلگیر میشم.
منوچ مانده بود که چه بگوید یا چه چیزی بخواهد. به خاطر مبصر شدن اینهمه خرحمالی کرده بود و حالا خانم میخواست با یک سوغات ماستمالیاش کند، برود. با خودش گفت: «کمرویی رو بذار کنار پسر و قال قضیه رو بکن. » آب دهانش را قورت داد، مِن و مِنّی کرد و گفت: «دستتون درد نکنه خانم، حالا که قسم آقا رضای عزیز رو خوردین، چشم میگم؛ اگه زحمتتون نیست، به آقای مدیر بگین مبصر کلاسمون رو عوض کنن. آخه باهامون ضده و بیخود و بیجهت اسممون رو مینویسه و الکی از کلاس بیرونمون میکنه! »
خانم که از خواستۀ منوچ خوشحال شده بود، با خنده جواب داد: «ای به روی چشم، ظهر که اومد، حتماً بهش میگم. اونی که اسم آقا منوچهر گلِ ما رو بنویسه که به درد مبصری کلاس نمیخوره. » و بعد از کمی مکث، خوشحالتر گفت: «میدونی چیه؟... اصلاً ازش میخوام خودت رو بذاره مبصر. »
S
«ننهجون، هر کی بخواد پیشرفت کنه، میباس چشمپاک باشه، دستپاک باشه، زرنگ و کاری باشه، با مردمَم خوشرفتار و مهربون باشه. همچین آدمی توی دل همه جا باز میکنه و هر جام بِره، سرش دعواس. »
سحر
مقوای پشت شیشۀ سلمانی، از یک فرسنگی، سهتیغهها را رَم میداد: «طبق قانون مقدس اسلام از تراشیدن ریش معذوریم! »
سحر
ز دستِ دیده و دل هر دو فریاد
که هر چه دیده بیند، دل کنه یاد
بسازُم خنجری، نیشش ز پولاد
زنُم بر دیده تا دل گردد آزاد
Farshid0032