بهترین جملات زیبا و معروف از کتاب خیره به خورشید | صفحه ۲ | طاقچه
تصویر جلد کتاب خیره به خورشید

بریده‌هایی از کتاب خیره به خورشید

انتشارات:نشر مصدق
دسته‌بندی:
امتیاز:
۳.۱از ۱۸ رأی
۳٫۱
(۱۸)
اپیکور به «فلسفه پزشکی»۱۲ می‌پرداخت و معتقد بود همانطور که پزشک، جسم را درمان می‌کند، فیلسوف نیز باید روح را جلا بخشد. از این جهت فلسفه تنها یک هدف داشت و آن تسکین رنج بشریت بود.
نارون
خودشناسی، موهبتی والا و گنجینه‌ای گرانقدر همانند خودِ زندگی است. این وجه تمایز انسان شدن است. اما بهای گزافی دارد که همان زخم مهلک است. اینکه ما رشد کرده، بالغ می‌شویم، به ناچار تقلیل یافته و می‌میریم، دانشی است که همواره بر هستی ما سایه افکنده است.
نارون
امیدوارم با پذیرفتن واقعی موقعیت بشر (پایان‌پذیری و کوتاهی زمان) نه تنها طعم خوش لحظه‌ها و لذت زنده بودن محض را بچشیم، بلکه بتوانیم شریک غم و دردهای دیگران نیز باشیم.
18621
تفکر هایدگر است که می‌گوید: «اگر در روزمرگی‌ها غرق شویم دیگر از درون‌بینی نافذ و توجه عمیق به خود فاصله می‌گیریم.»
18621
بگذار از نیچه برایت بگویم. او معتقد است که برای آگاه‌شدن باید بیاموزی به سگ‌های وحشی که در زیرزمین خانه‌ات پارس می‌کنند گوش دهی.
18621
خودت چگونه با مرگ روبه‌رو می‌شوی؟ هراس از مرگ به سراغ تو نمی‌آید؟» ــ «من هم تجربه بیداری‌های نیمه‌شب هراس از مرگ را داشته‌ام، اما خیلی کمتر شده‌اند. من بالغ‌تر شدم و فهمیدم خیره‌شدن به مرگ بی‌فایده هم نیست، زیرا احساس سرزندگی و ناگواری را با هم تجربه می‌کنم. مرگ باعث می‌شود که هر لحظه‌ام را زندگی کنم و از آگاهی و زنده‌بودنم خوشحال باشم و قدرش را بدانم. ــ «بچه‌هایت چطور؟ نگران واکنش آنها نسبت به مرگ خودت نیستی؟» ــ «زیاد نه. به نظرم وظیفه پدر و مادر این است که به بچه‌ها استقلال را بیاموزند تا بتوانند به دور از آنها زندگی کنند و نگران چیزی نباشند.
18621
«مستقیم به عمق ناراحتی خود نگاه کن و به من بگو چه می‌بینی.»
parvaneh
اکثرآ این دوگانگی و شک به‌خاطر معلم‌های دینی بی‌تجربه‌ام بود که اگر در همان سن کم با افراد مسئول و فرهیخته‌ای برخورد کرده بودم تعالیم درستی در ذهنم نقش می‌بست و دیگر جهان را بدون خدا نمی‌پنداشتم.
18621
دلم می‌خواست به عقب برمی‌گشتم و می‌توانستم دوباره او را ببینم. می‌دانم همینکه خودم را سریع با اولین پرواز به او رساندم برایش خیلی مهم بود ولی کاش کار بیشتری از دستم برمی‌آمد. باید دستش را می‌گرفتم، لمسش می‌کردم و یا او را در آغوش گرفته و گونه‌اش را می‌بوسیدم. اما او همیشه آنقدر خشک بود که فکر نکم کسی سال‌ها او را در آغوش گرفته باشد. من که ندیده بودم. کاش به او می‌گفتم برایم چقدر عزیز است و چه اندازه نظرات و آموزه‌هایش به من در زندگی کمک کردند.
18621
برتراند راسل می‌گوید «روزی منظومه شمسی نابود می‌شود.» گرچه نمی‌توانم با این بیانیه راسل بجنگم، ولی به نظرم این منظر کیهانی چندان اهمیتی ندارد، زیرا برای من آنچه از همه مهم‌تر است جهان انسانی و حیطه ارتباطات انسانی است. پس هیچ غمی از فکر به ترک کردن دنیا بر دلم نمی‌نشیند. به نظر من آنچه مهم است نظریه مواج‌کردن و سود رساندن به دیگران است که دلالت بر ارتباط با دیگر موجودات خودآگاه دارد که بدون آنها مواج‌کردن امکان‌پذیر نیست.
18621
گویی تمام مرده‌هایی که روی پلکان نشسته و به من لبخند می‌زدند. می‌خواستند به من بفهمانند که آنها هنوز زنده‌اند. من فکر می‌کنم این خواب پیام دیگری نیز دارد. اینکه «باید آنها را به خاطر بسپارم». مادرم مرا صدا کرد تا بگوید یاد من و همه ما باش و نگذار نابود شویم. من هم همین کار را کردم. جمله «به یاد من باش» برای من همیشه تکان‌دهنده است. در رمانم به نام «هنگامی که نیچه گریست، من نیچه را هنگامی که در قبرستان سرگردان بود توصیف کرده‌ام همانطور که میان قبرستان می‌گشت و سنگ قبرها را می‌دید شعری از زبان او سروده‌ام: جایی که سنگ روی سنگ خفته و نه گوشی شنواست و نه چشمی بینا، تنها ندا این است: مرا به خاطر داشته باش!
18621
به او گفتم: «جیل، تو یک دختر نه ساله داری. فرض کن از تو می‌پرسد که اگر قرار باشد بمیریم چرا و چگونه باید زندگی کنیم؟ به او چه خواهی گفت؟ بی‌درنگ پاسخ داد: «به او از هزاران لذت زندگی می‌گویم، زیبایی جنگل‌ها، حس خوبِ بودن کنار خانواده و دوستان، شعف عشق ورزیدن به دیگران و تبدیل کردن جهان به جایی بهتر برای زندگی.»
18621
شوپنهاور می‌گوید: «نیمی از نگرانی‌ها و ترس‌های ما به‌خاطر اهمیت‌دادن به نظرات دیگران است. ما باید این خار را از جسم خود بیرون بکشیم.» اشتیاق به نشان دادن ظاهری مناسب آنقدر نیرومند است که باعث می‌شود زندانیان محکوم به اعدام در هنگام اجرای حکم بیش از همه چیز به لباس و ظواهر خود اهمیت بدهند. عقاید دیگران تنها یک تصویر ذهنی است که ممکن است هر دم تغییر کند. در نهایت آن تفکرات همانند طناب داری ما را خفه می‌کند. تنها به این دلیل که برایمان مهم است چه می‌گویند و چگونه می‌اندیشند. در حالی که هرگز نخواهیم فهمید که چه چیزی در ذهن دیگران می‌گذرد.
18621
مال‌اندوزی پایان ندارد و در نهایت باعث نارضایتی است زیرا هر چه بیشتر به‌دست بیاوریم، بیشتر می‌خواهیم. ثروت همانند آب دریا است که هر چه بیشتر می‌نوشیم تشنه‌تر می‌شویم. و در نهایت این ما نیستیم که مالک دارایی خود می‌باشیم، بلکه آنها کنترل ما را در دست می‌گیرند.
18621
شاید باورت نشود که زندگی آن روزهای من در خیابان‌ها خیلی ساده‌تر و راحت‌تر از الان بود. نه نگران پول و قراردادها بودم و نه نگران تربیت پرستاران تازه‌کاری که سر یک هفته از خود بی‌خود می‌شوند. اصلا درگیر ماشین و تجملات و مالیاتشان نبودم؛ یا اینکه چه کارهایی می‌توانم برای مردم انجام دهم. نیاز به پاچه‌خواری دکترها هم نداشتم. توی خیابان‌های هارلم تنها دغدغه من وعده بعدی موادم بود و اینکه مشتری بعدی من چه کسی خواهد بود. زندگی خیلی ساده بود. هر روز ناجی روز بعد و هر دقیقه ناجی دقیقه بعد بود.»
کاربر ۲۸۶۳۶۰۷
من چه خوش‌شانسم که در اینجا زنده‌ام و از موهبت زندگی برخوردارم. پس چه غم‌انگیز و احمقانه است که زمان کوتاهم را در این روشنایی زندگی با این فکر نابود کنم که زندگی در جایی دیگر است.
کاربر ۲۸۶۳۶۰۷
سعی کنید این آزمون فکری را امتحان کنید. خیره به خورشید نگاه کنید؛ بدون حفاظ به جایگاه خود در عالم هستی بنگرید و بکوشید بدون محافظت مذهب زندگی کنید. یعنی بدون اعتقاد به گونه‌ای از تداوم، فناناپذیری و یا تناسخ که همه اینها قاطعیت مرگ را انکار می‌کنند. به نظر من می‌توان بدون این حفاظ‌ها زندگی کرد
کاربر ۲۸۶۳۶۰۷
دیدم که چشمان پدرم ناگهان به سمت راست حرکت کرد و باید می‌دانستم که مشکل نمی‌تواند از قلب باشد. او از سمت راست خونریزی مغزی شدید کرده بود و چشم‌ها همیشه به سمتی متمایل می‌شوند که مغز از آنجا آسیب دیده است.
کاربر ۲۸۶۳۶۰۷
پدرم در اتاق نشیمن نشسته بود و از سردردش گله می‌کرد که یک‌دفعه افتاد. شوهر خواهرم که خودش نیز پزشک بود مبهوت مانده بود، زیرا می‌گفت طی سی‌سال درمان هرگز مرگ ناگهانی ندیده است. من بدون آنکه کنترلم را از دست بدهم سینه پدرم را فشردم، ولی (آن زمان هنوز تنفس مصنوعی باب نبود) فایده‌ای نداشت. آنگاه از کیف شوهر خواهرم یک سرنگ برداشتم، بلوز پدرم را پاره کرده و به قلبش آدرنالین تزریق کردم. اما تأثیری نداشت. بعدها از خودم به‌خاطر آن عمل غیرضروری انتقاد کردم. وقتی دوباره صحنه را مجسم کردم یاد تعالیم عصب‌شناسی افتادم و متوجه شدم که مشکل اصلا از قلب نبوده، بلکه ایست مغزی بوده است.
کاربر ۲۸۶۳۶۰۷
او درگذشت. در چشم برهم زنی مثل برق و باد آن خوبروی رفت حال ای عالیجناب مرگ طعمه چشم آبیت را چگونه دوست می‌داری؟
کاربر ۲۸۶۳۶۰۷

حجم

۱۹۵٫۱ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۸

تعداد صفحه‌ها

۲۱۶ صفحه

حجم

۱۹۵٫۱ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۸

تعداد صفحه‌ها

۲۱۶ صفحه

قیمت:
۴۹,۰۰۰
تومان