بهترین جملات زیبا و معروف از کتاب رهیده | طاقچه
تصویر جلد کتاب رهیده

بریده‌هایی از کتاب رهیده

انتشارات:نشر اطراف
امتیاز:
۴.۲از ۲۱ رأی
۴٫۲
(۲۱)
حسین (ع) به حال خودم رهایم نکرده بود. پسر علی (ع)، به اندازهٔ همهٔ لحظه‌های ناامیدی بچه‌هایش، امید کنار گذاشته. من را توی اشک‌هایم غسل داد و پاک کرد. دلم را صاف کرد.
Book lover 19
بعضی خصلت‌های آدم‌ها مثل مُهری می‌شود که روی پیشانی‌شان خورده. طرح جلد کتاب زندگی‌شان می‌شود. نام و نشان و نماد هویت‌شان، شکلِ بودن‌شان را تعیین می‌کند.
چڪاوڪ
آدم‌ها از همان جا که فکرش را نمی‌کنند، می‌خورند. همان چیزی که از داشتنش خاطرجمع‌اند ناغافل از دست‌شان می‌افتد و گم می‌شود. همان چیزی که بهش شهره‌اند ناگهان از وجودشان غایب می‌شود. مثل پرنده پر می‌زند و می‌رود.
چڪاوڪ
زیر لب می‌خوانم «ای حضرت ِ عشق یاری‌ام کن / زردم ز خزان بهاری‌ام کن / با لطف تو اهل راز گشتم / عذرم بپذیر، بازگشتم / ای حضرت عشق، دست گیرم / من حر توام، مخواه اسیرم / بگذار که در رکاب باشم / هی‌های تو را جواب باشم / ای وای اگر که حر نباشم / خالی ز خود، از تو پر نباشم.»
Book lover 19
کمیل و برایان هنوز مشغول تبادل اطلاعات‌اند. یاد حرف استادمان می‌افتم که می‌گفت دو گروه می‌توانند تا ابد با هم حرف بزنند و خسته نشوند: مادرها و دانشجوهای علوم سیاسی.
ریحان سادات هل اتایی
ولی بعدتر تصمیم گرفتیم به دلیل اهمیت و ارزش لیالی قدر کمتر ریسک کنیم و تقدیر یک سال‌مان را به خاطر چند ساعت گشت و گذارِ شبانه به خطر نیندازیم. از آن سالی به این نتیجه رسیدیم که رفتیم حسینیهٔ ارشاد، توی سالن روشن و بدون تفکیک جنسیتی درست، روی صندلی پای سخنرانی استاد ملکیان نشستیم و در حالی که کفش به پامان داشتیم احیا گرفتیم و سال بعدش سال بسیار سختی شد برایمان. احساس کردیم دستگاه اباعبدالله توربردارتر است تا خود باری تعالی.
ریحان سادات هل اتایی
تحیر حالت تحلیل نیست. آدم می‌تواند پر از بهت باشد ولی سبک و رها. بهت یک جور انباشتگی است که وزن ندارد
چڪاوڪ
قصه‌ها اصلاً مگر ته دارند؟ رد قصه‌ها را که بگیری از میان یک عالم حکایت گفته و ناگفته رد می‌شوند و سر آخر می‌روند جایی که راوی فکرش را هم نمی‌کند. نه که به آخر برسند، رها می‌شوند. مثل بادبادکی که نخش از دست صاحبش رها و در آسمان گم شود.
چڪاوڪ
آدم‌ها از همان جا که فکرش را نمی‌کنند، می‌خورند. همان چیزی که از داشتنش خاطرجمع‌اند ناغافل از دست‌شان می‌افتد و گم می‌شود. همان چیزی که بهش شهره‌اند ناگهان از وجودشان غایب می‌شود. مثل پرنده پر می‌زند و می‌رود.
atiyeh
لحظه‌ای هست میان غوغای ظهر عاشورا، آن‌جا که انتهای تعزیه است و شمرِ داستان گُلِ آتش را می‌اندازد به جان خیمه‌ها. به فاصلهٔ سوختن یک خیمهٔ خالی و پراکنده شدن تکه‌هایش در زمین و هوا، سلسلهٔ بلندی از همهٔ ناله‌ها، التماس‌ها، فریادها، دردها، رنج‌ها و مصیبت‌های جهان به راه می‌افتد و بعد به یک آن، درست لحظه‌ای که آخرین زبانهٔ آتش می‌خوابد، تمام سلسله، مثل غبار پراکنده می‌شود. هر کسی، اگر دستش برسد، انگار که آهِ سوختهٔ خودش، تکه‌ای از خیمهٔ سوخته را برمی‌دارد و می‌دود که به جایی یا چیزی برسد. به نمازی، به نذری، به منبر دیگری، به کس‌وکاری که وسط ولوله گم کرده، به خانه. بعد یک‌باره خیابان خالی می‌شود و سکوتی باشکوه، عظمت جمعیت را پس می‌زند.
فاطمه
از مسجد براثا تا حرم کاظمین خیابان‌ها خلوت است. خورشید طلوع نکرده و جز صدای «هلا بزائر» ی از دوردست و به هم خوردن لیوان‌های صبحانهٔ مواکب، صدای دیگری نمی‌آید. کمیل می‌آید چفیه بر سر بیندازد و موود زیارت صبحگاهی بگیرد که سؤال‌های برایان شروع می‌شود. دربارهٔ تاریخچهٔ خاندان صدر می‌پرسد و فرجام فرقهٔ قادسیه در بغداد. به نظرم، آدم نرمال نباید سر صبحی دغدغهٔ فرجام فرقهٔ قادسیه را داشته باشد. آن هم در شرایطی که خود قادسیه‌ای‌ها هم مطمئناً خواب‌اند و به فرجام‌شان نمی‌اندیشند. ولی چیزی نمی‌گویم تا با کمیل بحث کنند.
ریحان سادات هل اتایی
شاید هیچ‌وقت نشود فهمید عاشقانه‌های گرم حسینی، روضه‌خوانی‌های سوزناک و ابراز ارادت‌های شاعرانه و آتشین، پیش حضرتش پذیرفته‌ترند یا روایت دست‌های لرزان جوانی که اعتراف می‌کنند همهٔ زندگی تلاش کرده‌اند با محرم و کربلا ارتباط بگیرند ولی هنوز در سفرند، هنوز گوشهٔ خودشان را در این واقعه نیافته‌اند. کسی چه می‌داند کدام‌شان به لمس روح کربلا نزدیک‌ترند.
چڪاوڪ
«ای باغ، ای بهار کجا می‌روی؟ ای یار غمگسار کجا می‌روی؟»
mim.nadaf
داراها هر کاری که می‌کنند هزار فلسفه دارد و فلسفه‌اش را توی کتاب‌ها می‌نویسند. ندارها اما همه چیزشان به حساب نداری است.
mim.nadaf
«به آنچه امیدش را نداری، امیدوارتر باش تا آنچه به آن امید داری.»
mim.nadaf
الان که فکرش را می‌کنم، می‌بینم همهٔ تلاش پدرم این بود که بر شکاف نسلیِ پدرفرزندی غلبه کند، اما مشکل این‌جا بود که برای رفع شکاف، توانش را گذاشته بود روی کشیدن من به سمت نسل خودش، نه نزدیک شدن خودش به نسل من.
Mahdi Hoseinirad
خیلی از دوستانم هیئتی داشتند که وطن‌شان بود، جایی که دوره‌ای از زندگی را به دورهٔ بعدش رسانده بودند. جایی که در آن‌قدری بزرگ‌تر شده بودند. من اما محرم‌ها بی‌وطن بودم.
Mahdi Hoseinirad
به نظرم منصفانه می‌آید که واقعی‌ترین خنده‌های آدم کنار آن‌هایی باشد که عمیق‌ترین رنج‌هایش را هم دیده‌اند.
Mahdi Hoseinirad
آدم‌ها از همان جا که فکرش را نمی‌کنند، می‌خورند. همان چیزی که از داشتنش خاطرجمع‌اند ناغافل از دست‌شان می‌افتد و گم می‌شود. همان چیزی که بهش شهره‌اند ناگهان از وجودشان غایب می‌شود.
zar.afrooz
داراها هر کاری که می‌کنند هزار فلسفه دارد و فلسفه‌اش را توی کتاب‌ها می‌نویسند. ندارها اما همه چیزشان به حساب نداری است.
zar.afrooz

حجم

۲۲۴٫۵ کیلوبایت

سال انتشار

۱۴۰۰

تعداد صفحه‌ها

۱۲۳ صفحه

حجم

۲۲۴٫۵ کیلوبایت

سال انتشار

۱۴۰۰

تعداد صفحه‌ها

۱۲۳ صفحه

قیمت:
۳۲,۰۰۰
۲۵,۶۰۰
۲۰%
تومان
صفحه قبل
۱
۲صفحه بعد