به عصام نمیتونم تکیه بدم. مردهها لبخند میزنن. زنبورای گوشتخوار در اطراف. بطنم مرده. روحم هم. تاریخ چیه جز مرض طحال و فشار خون و بواسیر و درد کلیه و ورشکستگی و محبت و اختگی و سیاست و آدمکشی و چشمههای آب معدنی و شهردار و مگسهای مهمِ خاطرهانگیزِ محتشم؟ به پایین نگاه میکنم و چیزی غیر از سقوطهای مکرر درمانناپذیر حس نمیکنم. (مکث) تهران رو قشرِ چرک عرقِ یه مهاجر گرفته... (مکث، آه میکشد و عصایش را میفشارد) درد آمده است، تا حد بیدردی.