وقتی هر روز با فکر وحشتناکی زندگی کنی و منتظر باشی اتفاقی بیُفتد... وقتی بالاخره آن اتفاق میافتد، دیگر خیالت راحت میشود که عامل وحشت از بین رفته؛ مگر نه؟
soroosh7561
فکر میکنم وقتی زن یا مردی میمیره، یه جهان از بین میره؛ جهانی که اون آدم میشناخته و بهش باور داشته.
soroosh7561
مرگ بهترینهای ما رو میگیره... مرگ سراغ همۀ ما میآد.»
soroosh7561
بهشرطی که یادت باشه تو فقط یه وسیله برای انتقال پیامی، نه خودِ پیام!»
«چی؟»
«کتاب مقدس، کتاب خداست، نه کتاب کریگ. پس به خودت مغرور نشو.»
زینب.79
نگاهی به من کرد و گفت: «مردم حسابی گرفتارش شدهن.»
«گرفتار چی؟»
گوشی را بالا گرفت. «این! اینکه اصلاً چی هست و چیکار میتونه بکنه. به قول ارشمیدس، اهرمی به من بدهید تا زمین را جابهجا کنم... این همون اهرمه.»
zargOl
دوباره گوشی را برداشت؛ انگار نمیتوانست آن را به حال خود بگذارد. «شبیه یه منبع آبِ شکستهست که بهجای آب، ازش اطلاعات بیرون میریزه. من فکر میکردم فقط درمورد یه گوشیِ ساده حرف میزنیم، ولی حالا میبینم که... یا تازه دارم میفهمم که...»
zargOl
من رو یاد جاکوب مارلی میندازه که به اسکروچ میگفت: اینها زنجیرهاییه که توی زندگی برای خودم ساختهم... من تلویزیون ندارم، چون اگه داشتم، باید تماشا میکردم؛ هرچند، تقریباً همۀ برنامههاش مزخرف محضه. من رادیو ندارم، چون اونجوری مجبور بودم بهش گوش کنم. یه موسیقی کانتری که روزم رو از یکنواختی دربیاره، برام کافیه. اگه اون رو داشته باشم...» و به جعبهای که گوشی آیفون در آن بود، اشاره کرد. «بدون شک ازش استفاده میکنم.
zargOl