بریدههایی از کتاب 1Q84 (جلد سوم)
نویسنده:هاروکی موراکامی
مترجم:مهدی غبرایی
ویراستار:نغمه نقشینپور
انتشارات:انتشارات کتابسرای نیک
دستهبندی:
امتیاز:
۴.۲از ۳۳ رأی
۴٫۲
(۳۳)
اکثر مردم دنیا واقعاً از مغز خود برای فکر کردن استفاده نمیکنند و آنهایی که فکر نمیکنند، کسانی هستند که به دیگران گوش نمیدهند.
Anonymous
همیشه تعداد آدمهایی که کار دنیا را خرابتر میکنند، به آنهایی که بهترش میکنند میچربد
Anonymous
هر جا که امید هست، رنج هم هست
Anonymous
اگر چیزی را نشنیده باشی، معمولاً پیش از جواب کمی مکث میکنی.
Anonymous
هر رازی که بیشتر از ده نفر بدانند، دیگر راز نیست.
Anonymous
این تمرینها به او استعداد شک کردن به خود را داد و به این شناخت رساند که بیشترِ آنچه معمولاً حقیقت میانگارند، کاملاً نسبی است. عین و ذهن آنطور که اغلب مردم فکر میکنند آنقدرها هم از یکدیگر متمایز نیست. در وهلهی اول اگر مرزی که این دو را از هم جدا میکند روشن نباشد، چندان دشوار نیست که بهعمد یکی را با دیگری عوض کنیم.
Soh Bat
به طرزی جبرانناپذیر سطحی بودند. از نظر او آنها کندذهن، تنگنظر و عاری از تخیل بودند و تمام هم و غمشان این بود که دیگران چه فکر میکنند. بیش از همه سراپا فاقد یکجور شک و تردید سالم بودند که لازمهی دستیابی به درجهای از خرد است.
Soh Bat
با خود گفت بهتر است بروم. کاوانایی که در شمارهی ۳۰۳ به سر میبرد، هر که هست، در خانه نیست. و آن کلهکدوی شوم یک جایی در این آپارتمان کمین کرده. بیش از این ماندن خیلی خطرناک است. دواندوان از پلهها پایین رفت و موقع رد شدن نگاهی به صندوقپستی انداخت و از ساختمان بیرون رفت. سر به زیر از زیر نور چراغ زرد گذشت و به خیابان رفت. سر برگرداند تا مطمئن شود کسی دنبالش نیست.
bookwormnoushin
«سر درنمیآورم. همچو تجزیه تحلیلی میتواند جایی را که حالا در آن هستم لو بدهد؟»
تامارو گفت: «نمیدانم. شاید، شاید هم نه. فرق دارد. فقط دارم میگویم چه میکردم. چون به چیز دیگری فکر نمیکنم. وقتی پای فکر و عمل به میان بیاید، هرکسی یک رشته عادت دارد و وقتی پای عادت در بین باشد، نقطه ضعف هم هست.»
me
کارهای زیادی هست که مردم عادی میتوانند انجام دهند و من نمیتوانم. یقین. مثلاً تنیسبازی یا اسکیبازی. کار کردن توی شرکتی و داشتن خانوادهای شاد. از طرف دیگر، چندتا کار هست که من میتوانم و بیشتر مردم نمیتوانند. و من این چندتا کار را خیلیخیلی خوب انجام میدهم. از مردم انتظار ندارم که برایم کف بزنند یا روی سرم سکه بریزند. اما لازم است به همهنشان بدهم چه تواناییهایی دارم.
نازنین بنایی
یوشیکاوا با خود گفت:دیگر نمیگذارم فکرم هرز برود. پوستکلفت باش، پوستهی سختی دور قلبت بکش، راه راست را برو. من فقط ماشینم. یک ماشین کارآمد، صبور، بیاحساس. ماشینی که زمان جدید را از یک سر تو میکشد و از سر دیگر به بیرون تف میکند. به خاطر وجود داشتن وجود دارد.
نازنین بنایی
شاید مرگ رقتباری در انتظارش بود. طولی نمیکشید که پایش میلغزید و تک و تنها در جای تاریکی سقوط میکرد. حتی اگر از این دنیا بروم، شک دارم کسی متوجه شود. در تاریکی فریاد میزنم، اما کسی صدایم را نمیشنود. با این حال تا مرگ باید دنبال کار خود را بگیرم، تنها راهی که میشناسم. نه یکجور زندگی تحسینآمیز، بلکه تنها شیوهای از زندگی که میشناسم.
نازنین بنایی
از زمان تولد دور و برش بودند، مهارش را در دست داشتند، به او امر و نهی میکردند و همهاش به نام خدا او را به کنجی میراندند. به نام خدا وقت و آزادی را از او ربودند و به قلبش غل و زنجیر زدند. دربارهی مهربانی خدا وعظ میکردند، اما دو برابر آن از خشم و گذشت نکردنش میگفتند. آئومامه در یازدهسالگی تصمیمش را گرفت و در نهایت توانست با آن دنیا قطع رابطه کند. اما با این کار خیلی چیزها را فدا کرده بود.
آئومامه با خود میگفت اگر خدا نبود زندگی من چقدر بهتر و درخشانتر میشد. آنوقت میتوانست بیخشم مدام و ترسی که عذابش میداد همهی خاطرات قشنگی را داشته باشد که بچههای معمولی داشتند. آنوقت زندگیش چقدر مثبتتر و آرامتر و کاملتر میشد.
نازنین بنایی
فریب دادن هیچکس آسانتر از کسی نیست که خیال میکند حق به جانب اوست.
نازنین بنایی
هر جا امید باشد، رنج هم هست. دقیقاً حق با توست. بیبر و برگرد. اما امید محدود است و عموماً مجرد، حال آنکه رنجها بیشمارند و مشخص. این هم چیزی است که خودم شخصاً یاد گرفتم
نازنین بنایی
آئومامه گفت: «مواظبم.»
«همانطور که قبلاً گفتم تو خیلی محتاطی. اهل عمل هستی و صبوری، نه زیادی مطمئن. اما هرچه هم آدم محتاطی باشی، وقتی حواست جمع نباشد، بیبر و برگرد یکیدو تا خطا مرتکب می شوی. تنهایی مثل اسیدی میشود که از درون آدم را میخورد.»
آئومامه گفت: «گمان نمیکنم تنها باشم.» بعد نیمی خطاب به خود و نیمی خطاب به تامارو اضافه کرد: «تنها هستم، اما نه بیکس.»
نازنین بنایی
گمانم باید قدری بیشتر در این دنیا بمانم و با چشمان خودم ببینم چه اتفاقی دارد میافتد. بعد از آن هم میشود مرد ــــ زیاد دیر نمیشود. شاید.
نازنین بنایی
یوشیکاوا میدانست این مرد از او خوشش نمیآید، نه اینکه چندان نگران این موضوع بوده باشد. تا آنجا که یادش میآمد، هرگز کسی نظر خوبی نسبت به او نداشت. به این امر عادت کرده بود. پدر و مادر و خواهرها و برادرها هیچوقت دوستش نداشتند و معلمها و همکلاسهایش هم همینطور. زن و بچههایش هم. اگر کسی پیدا میشد که از او خوشش بیاید، از آن استقبال میکرد. اما برعکسش هم آرامش او را بههم نمیزد.
نازنین بنایی
معلم سر پایین آورد. «بارها. پدر و مادرش به مدرسه آمدند تا در مورد آزار و اذیت مذهبی شکایتی کنند. وقتی آمدند، از آنها خواستم تلاش کنند تا دخترشان بتواند با کلاس متناسب شود. ازشان خواستم که کمی از اصول خود کوتاه بیایند. چشمبسته رد کردند. اولویتشان تبعیت کامل از آداب و رسوم اعتقادشان بود. به نظرشان بالاترین سعادت رفتن به بهشت بود و زندگی در این دنیای عادی گذرا بود. اما این منطق جهانبینی یک آدم بالغ بود. متأسفانه نتوانستم حالیشان کنم که وقتی بچههای دیگرِ کلاس آئومامه را نادیده میگیرند و طردش میکنند، چه رنجی نصیب دختر کوچکشان میشود ــــ و چطور جراحتی عاطفی در روانش به جا میگذارد که هرگز درمان نمیشود.»
samira
«فقط کسانی که همچو چیزی را از سر گذراندهاند، میدانند چقدر ناجور است. راحت نمیشود درد را تعمیم داد. هر دردی خصوصیت خودش را دارد. به گفتهی مشهور تولستوی، همهی شادیها شبیه همند، اما هر درد به طرز خودش دردبار است. تا آنجا پیش نمیروم که بگویم مزهی آن را چشیدهای. موافق نیستی؟»
samira
حجم
۳۹۹٫۱ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۶
تعداد صفحهها
۴۷۸ صفحه
حجم
۳۹۹٫۱ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۶
تعداد صفحهها
۴۷۸ صفحه
قیمت:
۶۷,۰۰۰
۳۳,۵۰۰۵۰%
تومان