بریدههایی از کتاب عقیق های فصل یادگاری
۴٫۰
(۱)
آه، اگر بدانی ایستگاه بدون تو، چقدر تنهاست و قطارهای شمال به جنوب چگونه نیامدنت را، سوت میکشند!
حالا، دیگر، سوزنبانها هم میدانند من، در انتظار مسافری هستم که به شهر دیگری رفته و چند ایستگاه جلوتر، زندگی را ترک کرده است و شاید به خاطر همین است وقتی مرا میبینند، سرتکان میدهند و میگویند:
این مرد سالها پیش مرده است...
zeynab
نمیدانم هرشب چند بار ماهیهای قرمز آرزوهایمان از خواب دریا، سراسیمه، بیدار میشوند؟
ایکاش میدانستند، آنجا لای مرجانهای عاطفه و سنگوارههای ایمان، صدفهای پر از مروارید انتظار پولکهای قشنگشان را، بر پلک میمالند!
zeynab
شب آبستن تقدیر مبارک پرواز است
zeynab
امروز پرندهای زخمی آمد و کنار پنجره روبروی قاب عکست نشست، به پاهایش یک تکه چفیه خونی، بسته بودند... پیغام شهادتت را به پایش بسته بودی، نه؟
zeynab
چه رازی بود در آخرین حضور عقربههای عملیات که آغوشت را، بر سیمهای خاردار گشودی، تا راه کربلا باز شود؟
آنشب چه شکوفه سرخی داد خار!
پرنده خسته
zeynab
آخرین بار که دیدمت حوالی اطلسیهای لگدمال شده و عروسکهای بی سر مهران بود، انگار. همانجا که غبار راه یاران سفر کرده را به تبرک، بر گونههایت، میکشیدی!
zeynab
ماهیها راز ماه را میدانند و گنجشکها راز باران را.
مردان عاشق ایل، خوب میدانند، برای رسیدن به کوزههای پر آب دختران عاطفه، از کدام گردنه باید گذشت و تنها دریا میداند برای طوفان، چند حنجره مرغ دریایی کافی است.
و من هنوز نمیدانم، چرا بچههای شهادت، پای آخرین نخل بیسرشط، بیسرترین عاشق زمین را زیارت میکنند!
zeynab
برای رسیدن به آبی آسمان، از خاکی خاک، باید گذشت، از آنجا که زمین آبستن آتش است و مینها در خواب پر پروانهها، زبان شعله را دم فرو کشیدهاند...
zeynab
دوربینهای خطر تو را نشانه میگیرند و لالههای عباسی گرداگرد برجک، آهنگ مبارک باد، مینوازند.
حضور معطرت، مشام شغلها را آزرده است. معراج دوبارهای، در راه است، از حرا تا آنجا و از آنجا تا حرا، تا خود خدا.
zeynab
مرغابیها در برکه گیسوان دختران شالیزار، بال میشویند و تو، تنها تو میدانی که فاصله بال کبوتر تا چنگال کرکس، همین برجک دیدهبانی است!
zeynab
این چه رسمی است که از خاطره، خاکستر میماند و از عشق، دستی که در باد تکان میخورد؟!
zeynab
حالا دیگر چه لکلکها بیایند و چه نیایند، من به خطوط متورم سنگ قبرت عادت کردهام و باور کردهام که خط سوم همین «هوالشهید» است.
zeynab
نمیدانم چرا سهم من، از تمام پنجرهها رویایی بود که با چمدانت به سفر رفت و از کفشهایت چرا غروب در جاکفشی باقی ماند؟!
zeynab
بادها که آمدند کلمات متعفنی میان نوشتههایم خریدند.
آخر از آنوقت که تو رفتهای، دختران شمال شهر چفیه را طور دیگری معنی میکنند و باجه تلفن پُر از قرار ملاقات شده است. حتی مخابرات اندیمشک هم که روزی پر از پر پرنده بود، حالا لانه کلاغهای سیاه شده است.
قزوه میگوید: آنوقتها «مولای ما ویلا نداشت»
اما من بالای تمام آگهیهای فروش ویلا، فقط نام مستضعفان را دیدم، نمیدانم اگر مرقد آقا آغوش نمیگشود، اصحاب صفه انقلاب، شبها کجا میخوابیدند؟
zeynab
حالا هر شب دعا میکنم: باران ستاره بگیرد، پنجرهها، شانههای تنهایی خود را بتکانند و حیاط خلوتیهایمان، پر از قاصدکهایی شود که راه خانه خدا را میدانند.
یادت هست؟ بچه که بودیم، قاصدکها را هوا میدادیم تا سلام ما را به خدا برسانند.
من هنوز بچهام و قاصدکها را هوا میدهم تا گریههایم را تازه کنی.
zeynab
من زیر سنگینی نگاه مردم خم شدهام و زنبیلم مثل تابوت آرزوهایم، خالی مانده است.
تنم تشنه ماه است و حسرت را با دندان، بر لبم گره کور میزنم.
zeynab
گفته بودم چو بیایی، غم دل با تو بگویم
چه بگویم که غم از دل برود، چون تو بیایی
zeynab
ماه شیون میکرد و ستارگان کل میکشیدند، دیگر بهشت پیدا بود. فقط یک قدم مانده بود تا، دست خدا را بگیرد و برای همیشه به خواب سیبها و ستارهها کوچ کند.
zeynab
به عقب سر برگرداند، مادرش دعا میکرد و زنش از درد به خود میپیچید، مانده بود بر دو پای حسرت و شوق.
زمین لرزید، کبوتران به هوا پریدند، دانههای تسبیح روی سجاده شتک زدند و آخرین بیرق، قد، راست کرد.
صدای نوزاد در تمام خطوط پیچید و تب زمین فروکش کرد.
zeynab
ماه شیون میکرد و ستارگان کل میکشیدند، دیگر بهشت پیدا بود. فقط یک قدم مانده بود تا، دست خدا را بگیرد و برای همیشه به خواب سیبها و ستارهها کوچ کند.
zeynab
حجم
۱۷٫۷ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۸۸
تعداد صفحهها
۴۸ صفحه
حجم
۱۷٫۷ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۸۸
تعداد صفحهها
۴۸ صفحه
قیمت:
۱۶,۰۰۰
۸,۰۰۰۵۰%
تومان