آه، اگر بدانی ایستگاه بدون تو، چقدر تنهاست و قطارهای شمال به جنوب چگونه نیامدنت را، سوت میکشند!
حالا، دیگر، سوزنبانها هم میدانند من، در انتظار مسافری هستم که به شهر دیگری رفته و چند ایستگاه جلوتر، زندگی را ترک کرده است و شاید به خاطر همین است وقتی مرا میبینند، سرتکان میدهند و میگویند:
این مرد سالها پیش مرده است...
zeynab
حتی، آنجا که نوجوانی، با کلماتی از رویا، برای خواهرش وصیت مینوشت:
خواهرم!
عریان میشوم تا عریان نشوی
سرخ میشوم تا رنگین نشوی
جان تو و جان سرخی خون شهدا، چادرت را به بادها نسپار...
zeynab
فرشتگان، آنچنان دستپاچه برات بهشت را برای مسافران آماده میکردند که نام کوچک همه را شهید نوشتند و بهجای خدا، پای آنرا، امضا زدند. اما،
هیچ پرندهای به بهشت نمیاندیشید.
بالها بوی کربلا میداد،
آنجا که گلوی علیاصغر شهید شد...
zeynab