بااینحال، بریل دیگر پذیرفته بود که تا چند قرن دیگر، آدمیزادها منقرض میشوند.
اشتباه میکرد.
آدمیزادها با وجود ضعفشان زنده ماندند. زود میمردند، حتی با خودشان میجنگیدند و همدیگر را میکشتند، ولی خیلی سریعتر از آدمکوتولهها تولیدمثل میکردند. بعضیهایشان درطی دو دهه یا کمتر، چندین بچه به دنیا میآوردند. شهرهایشان رشد کرد و سراسر سطح زمین پخش شدند. هر نژاد جدیدی از آدمیزادها که به وجود میآمد، بریل سعی میکرد با نسلهای جدید آنها هم ارتباط برقرار کند.
💜𝔹𝔸ℍ𝔸ℝ 💜ARMI💜
با توجه به این لوحها، آدمیزادها موجوداتی کوتولهشکل بودند، ولی هیچ شباهتی به آدمکوتولهها نداشتند. سه برابر یک کوتوله قد میکشیدند، ولی چاقتر از آنها نمیشدند. بدون دندان به دنیا میآمدند و بیشتر از یک قرن عمر نمیکردند. سنگهای قیمتی را نمیخوردند، ولی درعوض، آنها را دور گردنشان، روی انگشتها و مچ دستشان میانداختند و حتی گاهی روی سرشان میگذاشتند. آدمکوتولهٔ غولپیکر، لاغر و بیدندانی را تصور کردم که شام من را جای کلاه روی سرش گذاشته. از فکرش خندهام گرفت. واقعاً باید چنین منظرهای را میدیدم!
💜𝔹𝔸ℍ𝔸ℝ 💜ARMI💜
آمتینا داد زد: «وای الان از هوش میرم! چشمهام نمیبینن! نمیتونم نفس بکشم! الان میمیرم!» دستهایش را روی سرش گذاشته بود و دایرهوار میچرخید. آخرسر گودال کمعمقی در قسمت نرمی از زمین کَند و سرش را داخل آن فروکرد. پاهایش در هوا بودند.
راجر هوا را بو کشید و دماغش جمع شد. گفت: «هوا... دماغم میخاره!» چشمهایش خاکی شدند. آنقدر بو کشید و بو کشید تا «هااااچو!» عطسه کرد. «هااااچو!» دوباره و دوباره عطسه کرد و دماغ گوشتالویش به رنگ آبی لاجوردی درآمد.
هرکیمر فقط چشمهایش را بست، انگار همهچیز فقط یک کابوس است و وقتی بیدار شود، همهٔ اینها از بین میروند.
گیلپین دور هرکیمر چرخید، گوشهای بزرگش را آنقدر محکم میکشید که میترسیدم گوشهایش تا آرنجهایش کش بیایند.
آن لحظه حس کردم وظیفهٔ من است که تا خودشان را به یکمشت خاک تبدیل نکردهاند، آرامشان کنم.
اندلس
گاهی دانستن چیزی که در انتظارمان است بدتر از ندانستنش است.
اندلس