بریدههایی از کتاب مجیستریوم؛ جلد پنجم
۴٫۷
(۵۶)
آرون رفت سمت کال و محکم بغلش کرد. بهنرمی گفت: «بهخاطر همهچی، بهخاطر زندگیم، ازت ممنونم. تو متعادلساز منی، تعادلمی. همیشه هم خواهی بود.»
پسری که زنده ماند
نه، او هم زیاد زنده نمیماند.
AMIR.H.H
فکر کرد برای همین بود که هرجومرج چنین قدرتی داشت؛ چون جزئی از همهچیز بود. جزئی از هر سنگ و درخت و ابر بود؛ درون و پیرامون همهچیز. قلب چرخانِ جهان بود.
AMIR.H.H
پچپچکنان گفت: «من ماشینم رو بیرون پارک کردهام. میتونیم فرار کنیم، کال. مجبور نیستی اینجا بمونی. میتونیم راحت خودمون رو توی دنیای معمولی گموگور کنیم.»
کال گفت: «اما گمون کنم اونوقت یهعالمه آدم بمیرن.»
آلاستر گفت: «ولی تو زنده میمونی.»
پسری که زنده ماند
سرنوشت او، که ماگریس بود و داس ارواح و بلعندهٔ انسانها و دشمن مرگ، رسیدن به شکوه بود؛ شکوهی ابدی و جاودان.
نفس عمیقی کشید؛ آخرین نفسش در این تنِ درهمشکسته. روح خود را از آنچه که از کنستانتین مدن باقی مانده بود بیرون کشید و به نوزاد گریانی وارد شد که زمانی کالم هانت بود.
عهد بست: این پایان راه من نیست.
Taraneh
آرون گفت: داری یه چیزی رو فراموش میکنی.
کال پرسید: چی رو؟
من رو.
za za
اینجور که معلومه؛ اون جادوگر شرورِ اصل کاری، ماگریس، بعد از اینکه کنستانتین دشمن مرگ شد، پیداش کرد. پرید توی بدن کنستانتین و هیچکس هم هرگز متوجه تفاوتشون نشد؛ شاید دلیلش این بود که خود کنستانتین هم حسابی شرور شده بوده. اما این اتفاق توضیح میده که چرا از اون به بعد کنستانتین دیگه هرگز سعی نکرد واقعاً جریکو رو به زندگی برگردونه و فقط به یه آرامگاه منتقلش کرد؛ این کار برای ماگریس مهم نبود.»
Taraneh
شبح ابروارِ بدنش تغییر میکرد، قیافهاش محو و واضح میشد.
کال عینک و حالت چهره و حتی طرح شفاف موهای قهوهای و سفیدش را میدید. او را میشناخت. نمیخواست بشناسدش، اما میشناخت.
بلعیدهشده پدرش بود؛ آلاستر.
AMIR.H.H
بدی همواره قد علم خواهد کرد... و نیکی همیشه شکستش خواهد داد
Urania
بدنش داشت از کار میافتاد. تپش قلبش آهسته میشد و ریههایش در خون خود غرق میشدند. پیرامونش را در پی تنی نو جستوجو کرد. سارا هانت که چاقوهای جادویی را بهسوی سینهاش روانه کرد چطور بود؟
AMIR.H.H
تامارا پرسید: «بابام اینجاست؟»
استاد روفوس گفت: «ازم خواست سلامش رو بهت برسونم. از اینکه نمیتونه تو رو ببینه متأسف بود، اما ملاقات با شاگردها خلاف قانونه.»
البته مگر اینکه آن شاگرد سازانایی بود که احتمال داشت ارباب شروری هم باشد. آنوقت بود که یکعالمه ملاقاتی داشتی
اِملی کتابدار کوچک
تامارا گفت: «دیگه از بدنی به بدن دیگه نپرین. مراقب همدیگه باشین و من هم مراقب جفتتون هستم. اگه یکی از شما این عَهد رو زیر پا بذاره، دیگری وظیفه داره که جلوش رو بگیره؛ با کمک من. فهمیدین؟»
آرون لبخند زد و نگاهش حالت غریبی داشت. حس عجیبی در آن چشمها بود که از آغاز متعلق به او نبودند. گفت: «قول میدم. عهد میبندم که تا وقتی زندهام، دیگه هرگز بدن کس دیگهای رو ندزدم.»
کال به چشمهای آرون خیره شد و گفت: «من هم قول میدم. از این به بعد طبق قانون پیش میریم.» به آرون لبخند زد و جرقهٔ تردیدی را که در وجودش بود پس زد. او حالا آدم خوبی بود. هر دو آدمهای خوبی بودند.
فقط کافی بود همینطوری باقی بمانند.
erfanaboei
با نیروی ویرانگر هزار گردباد که دشتها را درمینوردیدند، با نیروی فوران هزار آتشفشان که آسمان را سیاه میکردند، با نیروی هزار زمینلرزه که زمین را میشکافتند و شهرها را ویران میکردند، با نیروی هزار سیل که شهرها را در میان آبهای کفآلود خروشان در هم میشکستند و با خود میبردند.
خوره کتاب
مارمولک با خشم وراندازش کرد و آخرین جیرجیرک را هم خورد. «همراه وارن بیاین. چیزی هست که باید نشونتون بدم.»
وقتی دنبال وارن به راهرو قدم گذاشتند، گواندا پچپچکنان گفت: «همیشه خودش رو سومشخص در نظر میگیره؟»
کال گفت: «نه همیشه. بگیرنگیر داره.»
za za
رو کرد به تامارا و گفت: «جدی میگم. باید اون فکرهایی رو که با صدای بلند نمیگه ببینی. یه نقشهای واسه شکست دادن الکس به سرش زده بود که توش آدامس و گیرهٔ کاغذ داشت و...»
کال پرید وسط حرفش و گفت: «خب دیگه.» آرون را بهطرف اتاق جاسپر چرخاند و امیدوار بود یک دست یونیفرم اضافه آنجا باشد.
za za
با نیروی ویرانگر هزار گردباد که دشتها را درمینوردیدند، با نیروی فوران هزار آتشفشان که آسمان را سیاه میکردند، با نیروی هزار زمینلرزه که زمین را میشکافتند و شهرها را ویران میکردند، با نیروی هزار سیل که شهرها را در میان آبهای کفآلود خروشان در هم میشکستند و با خود میبردند. آنها انسان بودند، اما انسان نبودند.
AMIR.H.H
هرچه نزدیکتر میآمد، شباهتش به پسرها کمتر میشد. پوستش موج برداشت و زلال شد، انگار اصلاً از گوشت و خون ساخته نشده بود. بعد ریخت زمین و به چالهای آب تبدیل شد؛ دیگر کودکی وجود نداشت و فقط کاپشنی زرد به جا مانده بود.
AMIR.H.H
کال لحظهای احساس کرد انگار باز به باتلاق خاطرهها فروافتاده، احساس کرد زمان دوباره لغزید و از مسیرش خارج شد. اما بعد احساس دیگری آمد که مثل پارچهای خیس روی پیشانیاش بود.
AMIR.H.H
نفس عمیقی کشید؛ آخرین نفسش در این تنِ درهمشکسته. روح خود را از آنچه که از کنستانتین مدن باقی مانده بود بیرون کشید و به نوزاد گریانی وارد شد که زمانی کالم هانت بود.
عهد بست: این پایان راه من نیست.
AMIR.H.H
کال گفت: «متضاد هرجومرج میشه روح. چیزی به اسم بلعیدهشدهٔ روح وجود نداره.»
روان گفت: «چنین چیزی نمیتونه وجود داشته باشه. روح خودِ آدم نمیتونه اون رو ببلعه. مثل این میمونه که بهدست زندگی به قتل برسی.»
AMIR.H.H
حجم
۳۳۱٫۷ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۹
تعداد صفحهها
۲۳۶ صفحه
حجم
۳۳۱٫۷ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۹
تعداد صفحهها
۲۳۶ صفحه
قیمت:
۸۴,۰۰۰
تومان