آرون رفت سمت کال و محکم بغلش کرد. بهنرمی گفت: «بهخاطر همهچی، بهخاطر زندگیم، ازت ممنونم. تو متعادلساز منی، تعادلمی. همیشه هم خواهی بود.»
پسری که زنده ماند
نه، او هم زیاد زنده نمیماند.
AMIR.H.H
فکر کرد برای همین بود که هرجومرج چنین قدرتی داشت؛ چون جزئی از همهچیز بود. جزئی از هر سنگ و درخت و ابر بود؛ درون و پیرامون همهچیز. قلب چرخانِ جهان بود.
AMIR.H.H
پچپچکنان گفت: «من ماشینم رو بیرون پارک کردهام. میتونیم فرار کنیم، کال. مجبور نیستی اینجا بمونی. میتونیم راحت خودمون رو توی دنیای معمولی گموگور کنیم.»
کال گفت: «اما گمون کنم اونوقت یهعالمه آدم بمیرن.»
آلاستر گفت: «ولی تو زنده میمونی.»
پسری که زنده ماند
اینجور که معلومه؛ اون جادوگر شرورِ اصل کاری، ماگریس، بعد از اینکه کنستانتین دشمن مرگ شد، پیداش کرد. پرید توی بدن کنستانتین و هیچکس هم هرگز متوجه تفاوتشون نشد؛ شاید دلیلش این بود که خود کنستانتین هم حسابی شرور شده بوده. اما این اتفاق توضیح میده که چرا از اون به بعد کنستانتین دیگه هرگز سعی نکرد واقعاً جریکو رو به زندگی برگردونه و فقط به یه آرامگاه منتقلش کرد؛ این کار برای ماگریس مهم نبود.»
Taraneh
سرنوشت او، که ماگریس بود و داس ارواح و بلعندهٔ انسانها و دشمن مرگ، رسیدن به شکوه بود؛ شکوهی ابدی و جاودان.
نفس عمیقی کشید؛ آخرین نفسش در این تنِ درهمشکسته. روح خود را از آنچه که از کنستانتین مدن باقی مانده بود بیرون کشید و به نوزاد گریانی وارد شد که زمانی کالم هانت بود.
عهد بست: این پایان راه من نیست.
Taraneh
بدی همواره قد علم خواهد کرد... و نیکی همیشه شکستش خواهد داد
Urania
آرون گفت: داری یه چیزی رو فراموش میکنی.
کال پرسید: چی رو؟
من رو.
za za
شبح ابروارِ بدنش تغییر میکرد، قیافهاش محو و واضح میشد.
کال عینک و حالت چهره و حتی طرح شفاف موهای قهوهای و سفیدش را میدید. او را میشناخت. نمیخواست بشناسدش، اما میشناخت.
بلعیدهشده پدرش بود؛ آلاستر.
AMIR.H.H
بدنش داشت از کار میافتاد. تپش قلبش آهسته میشد و ریههایش در خون خود غرق میشدند. پیرامونش را در پی تنی نو جستوجو کرد. سارا هانت که چاقوهای جادویی را بهسوی سینهاش روانه کرد چطور بود؟
AMIR.H.H