او به درون خودش سفر کرده است.
پویا پانا
مرد همسایه بوتههای بزرگی خرید و کاشت و بنابراین، یکشبه چشمانداز اینجا را عوض کرد. چرا این موضوع مرا آشفته و ناراحت میکند؟ حتماً شیفتهی تداوم شدهام، ولی این به چه معناست. وقتی چیزی وجود دارد که نمیتوانی بدون آن سر کنی، نیازی در کار است، غالباً بدان عشق گویند.
پویا پانا
ماریا گفت: خانههای نروژی تمیزند، مثل خود نروژیها. من خندیدم. اما او کاملاً جدی بود. ماریا گفت: حقیقت دارد، نروژیها همیشه زیبا و تمیزند.
پویا پانا
ماریا گفت: خانههای نروژی تمیزند، مثل خود نروژیها
پویا پانا
محال است بتوان همهچیز را باهم درک و هضم کرد.
پویا پانا
من آدم واقعبینی نیستم و همیشه به کتابها پناه بردهام، و به خوابها،
پویا پانا
او تو را به فکر فرو میبرد، همان کاری که یک معلم خوب باید انجام بدهد.
پویا پانا
من به دنیا آمدهام که نگران باشم.
پویا پانا
جایی نیست که بدان احساس تعلق کنی.
پویا پانا
دلم میخواهد جزئی از چیزی باشم. همیشه این حس را دارم که جا ماندهام؛ گویی بیرون گود ایستادهام.
پویا پانا