بهترین جملات زیبا و معروف از کتاب زمستان بی بهار | طاقچه
کتاب زمستان بی بهار اثر ابراهیم یونسی

بریده‌هایی از کتاب زمستان بی بهار

انتشارات:انتشارات نگاه
دسته‌بندی:
امتیاز:
۳.۷از ۳ رأی
۳٫۷
(۳)
«آن‌کس که بر دانش می‌افزاید بر اندوه می‌افزاید، و در خِرَدِ بسیار اندوه بسیار نهفته است.»
فواد انصاری
مار شکار خود را می‌گرفت و می‌بلعید و می‌رفت، چون مثل حاجی‌های شهر کوچک ما انبار نداشت تا تعدادی اضافه بر مصرف روزانه بگیرد و به امید تحصیل سود بیشتر یا مصرف محتمل انبار کند؛ یا مثل شاهزاده‌ها و اعیان اهل تفریح نبود که بی‌نیاز چراغ در چشمان زیبای آهوی بینوا افگند و او را با بازی نور، که همیشه در ذهن حیوانات زیبا مبشّر ورود روز و طلیعه زندگی تازه است، فریب دهد و سپس با استفاده از آن جانش را در غرقاب تیرگی تباه کند.
فواد انصاری
من هم می‌دانم بد نیست آدم خویشتن‌دار باشد، امّا خویشتن‌داری وقتی مستمرّ شد و جزو خمیره و سرشت آدم شد آن‌وقت آدم می‌شود عنق منکسره، می‌شود ماشینی که همه‌اش ترمزگرفته راه برود، آن‌وقت یا راه نمی‌رود یا اگر هم برود دود و بوی ترمزش بلند می‌شود، آن‌وقت یا ترمز می‌بُرد و می‌زند به لاقیدی و لگام‌گسیختگی، یا می‌شود برج زهرمار...
فواد انصاری
احساس می‌کنم که درست گفته‌اند: مردم عمومآ ناتوانان را دوست دارند؛ کودک را چون ناتوان است دوست دارند، همین که توانا شد او را از خانه و کاشانه می‌رانند ــ حیوانات سختگیرترند: گرگ وقتی بچه‌اش بزرگ شد دیگر به لانه راهش نمی‌دهد.
فواد انصاری
وای از این مادر: دو روز است بچه‌ها را گول زده: دیگ آب را روی آتش گذاشته و برای بچه‌ها قصه گفته و طفل‌های معصوم را به امید اشکنه و عدسی خیالی خواب کرده، و هر بار در بیدار شدنشان دروغ‌هایی سر هم کرده و گربه‌هایی را مقصر ریختن دیگ قلمداد کرده است! حالا دیگر طاقتش طاق شده است؛ بچه‌ها بی‌تابی می‌کنند، و او جگرش کباب است... سپس تشنج بدن، و بعد ریختن اشک در سکوت: همه آنچه در این بدن خشکیده و چروکیده پابپا می‌کرد از دو چشمان مادر می‌جوشد ــ و این ته‌مانده آبرو است که بر زندگی کودکان خود می‌افشاند.
فواد انصاری
اگر شاهنامه رستم نداشت آن‌وقت طوس و گودرز و گیو چون در تنگنا می‌افتادند پاشنه‌ها را ورمی‌کشیدند و آستین‌ها را بالا می‌زدند و درصدد چاره برمی‌آمدند، و دیگر دست روی دست نمی‌گذاشتند و چشم به دوردست نمی‌دوختند تا ببینند دیده‌بان مژده ورود آقاجان رستم را کی می‌دهد؛ و در این ضمن طرف هی به میمنه و میسره و قلب سپاه نمی‌زد و نمی‌کشت. به پهلوان‌ها می‌گفتند: این حال و این حکایت. یا بجنبید یا که می‌جنبانندمان ــ دیگر خود دانید؛ و کار تمام بود. ولی وقتی منِ پهلوان می‌دانم که رستمی هست و می‌توان پی‌اش فرستاد و می‌آید و وقتی بیاید بدی‌ها همه بر سپاه سر خواهد آمد، آن‌وقت خوب معلوم است، خودم را به مخمصه نمی‌اندازم و می‌نشینم تا «زمان پهلوان» بیاید...
فواد انصاری
شهر کوچک ما در واقع جایی بود بیرون از دروازه‌های جهان ــ جایی بود که در آن عمل بر تأمل غلبه داشت ــ امّا نه عمل مثل عمل اتللو یا عمل جاهای دیگر، ــ عملی که می‌گویم باز معمولی است: کوشیدن، رفتن، آمدن، و رنج بردن به نام زندگی و زندگی کردن در قالب رنج بردن. بیگمان بیحالی و رخوت هم بود، امّا نه بیحالی و رخوت ناشی از سیری و چاقی شکم و پیه گردن: بیحالی معمول ــ ناشی از فقر مطلق.
فواد انصاری
یک مشت مردم توی هم می‌لولیدند، زندگی می‌کردند که رنج ببرند و رنج می‌بردند یعنی که زندگی می‌کنند. اگر مصیبتی روی می‌آورد خدا را شکر می‌کردند، اگر هم نمی‌آورد باز هم شکر می‌کردند؛ بچه که به دنیا می‌آمد شکر می‌کردند، از دنیا می‌رفت باز شکر می‌کردند، و وقتی هم هیچ‌چیز نبود باز می‌گفتند: «خدایا به داده و نداده‌ات شکر!» به قول پدرم خوب و بد را نمی‌فهمیدند، حس تشخیص‌شان را از دست داده بودند.
فواد انصاری

حجم

۱٫۰ مگابایت

سال انتشار

۱۳۸۱

تعداد صفحه‌ها

۷۶۷ صفحه

حجم

۱٫۰ مگابایت

سال انتشار

۱۳۸۱

تعداد صفحه‌ها

۷۶۷ صفحه

قیمت:
۱۲۳,۰۰۰
تومان
صفحه قبل
۱
صفحه بعد