حرفهایی که آدم موقع عصبانیت میگه بهندرت ارزش به زبون آوردن داره
booklover
میخواستم توی مدرسه دوست پیدا کنم، ولی دیر آمده بودم و رفاقتها شکل گرفته بود. نمیتوانستم به دنیایشان راه پیدا کنم. حرفهایشان رمزآلود بود و نمیتوانستم رمزگشایی کنم.
(:Ne´gar:)
کانورو به صورتم خیره شد و با لحنی غمگین، اما جدی گفت: «هر چقدر هم از اینجا دور بشی، باید من رو توی قلبت نگه داری. اگه تنها شدی، بدون که من هر ساعت به تو فکر میکنم. اگه بین آدمهای بد گرفتار شدی، باید مثل شیر باشی. خودت رو قوی کن و منتظر فرصت بمون. بالاخره وقتش میرسه و اونوقت برمیگردی پیشمون.»
(:Ne´gar:)
«اندکی صبر کنید تا روزهای بهتری از راه برسد.
booklover
صداقت پیچیدهتر از این حرفهاست.
booklover
انگار رها کردن سرزمین محبوبم سرنوشت همیشگیام بود.
(:Ne´gar:)
به نظرم همیشه قصه خیلی بهتر از هر کتاب تاریخی که مجبور بودم بخوانم، میتوانست داستانها را زنده نگه دارد.
SARINA
بدون بوسهٔ شب بهخیرِ همیشگی به رختخواب رفتم، چون مادر گفت نباید نزدیکش بشوم.
(:Ne´gar:)
کلاسها هم دیگه نباید تشکیل بشن، اگه بچهها کنار هم باشن ممکنه آنفولانزا پخش بشه.
(:Ne´gar:)
روزنامهٔ محلی پر بود از اخبار دلهرهآوری که نشان میداد این بیماری در همهجای دنیا فراگیر شده است. اما مثل جنگ که در ماه نوامبر تمام شده بود، انگار این بیماری هم از ما خیلی دور بود؛ مثل قصهای بود که واقعی شده.
وقتی از بیمارستان بیرون رفتم، به آنسوی دشتهایی نگاه کردم که چند کیلومتر تا پای تپههای دوردست امتداد داشتند. یکی از آیات کتاب مکاشفه همیشه مرا میترساند: «وقتی به آنجا نگاه کردم، اسب رنگپریدهای را دیدم که نام سوارش مرگ بود و دنیای مردگان به دنبالش میآمد.» احساس کردم اسب سپید و سوارش در این دشتها میتازند و دنبال ما میگردند.
(:Ne´gar:)