آقای شهردار! آیا میدانید که در یک شهر اسلامی بلندتر از مناره خانه خدا چیزی ساختن زشت است؟ دستکم این را میدانید حتی برج مقبره سلطنتی را هم از گنبد حضرت عبدالعظیم بلندتر نساختند. شما چرا این مسایل را رعایت نمیکنید؟
صدف
شعر تو هم در بیشتر جاها به درد شعر معاصر مملکت دچار است. به درد وصف خالی از درد، به درد کلمات مطنطن، به درد پایینتنه، به درد بیدردی و بیغمی. شعر بزرگان را وقتی میخوانی دلت را غمی میفشرد؛ غمی شاعرانه که اساس کار هنر است و تو از این غم و درد بیخبری و حال آنکه جوانی و تمام زندگیات را غم گرفته. دور و برت را بپا. پر است از غم. غم جوانبودن، غم نان، غم ازدسترفتهها، غم آینده، غم عمرهای تلفشده، غم آرزوهای بربادرفته، غم زنبودن، غم بیکارگی، غم تنهایی... و غم بزرگتری که غمِ بود و نبود است. من چه بشمارم؟ بست نیست؟
صادق
زنهامان هم وقتی میخواهند مثلا در شعر انقلاب کنند، تازه پورنوگراف میشوند و آن هم بهنفع مردها. مبلغی میشوند برای ناشناسماندهترین قابلیتهای زنانه خویش. من نمیدانم شعر جدید تا کی میخواهد فقط ارضاکننده محرومیتهای دخترمدرسهایها باشد؟ مگر اجباری هست که دیوان اشعار تو در چند هزار نسخه منتشر بشود؟
صادق
خواهش میکنم غم تیراژ شعر را نخوری که بهدست دخترمدرسهایها خواهی افتاد.
صادق
این را هم بدان که اگر میخواهی با شعر تفنن کنی، اگر میخواهی وقت بگذرانی و اگر این را هم وسیلهای میدانی که سری توی سرها درآوری، کور خواندهای؛ در این ولایت، کار هنر، کار جهاد است؛ جهاد با بیسوادی، با فضلفروشی، با فرنگیمآبی، با تقلید، با دغلی، با نانبهنرخروزخوردن، با بلغمیمزاجی... حالا اگر مردی، این گوی و این میدان.
صادق