بعد پرسیدم کجا میتوانم او را ببینم. بیهوده میخواستم رفتنش را ببینم، ببینم که رفته است و همهٔ بچههایم را با خودش برده، همهٔ روزهای تعطیل آخرسالم را، و همان اندک بیاعتنایی نجیبانهام به خدا را.
پوریای معاصر
ساعت یازده ونیم بود که یاد خدا افتادم. به این فکر کردم که قبلا چقدر به وجودش امیدوار بودم. تصمیم نداشتم دعا کنم، چون دلم به این کار رضا نمیداد. آدم باید از ته دل به خدا ایمان داشته باشد تا بتواند دعا کند. من ایمانی ندارم و فقط امیدوارم که خدایی باشد. بعد از سرم گذشت که تنها به یک دلیل دعا نمیکنم: منتظر ماندهام ببینم خدا به خاطر صداقتم دلش به رحم میآید یا نه
پوریای معاصر
وقتی به خانه برگشتیم... چه خوشآهنگ بود و چه دور، دور مثل فاصلهات از یازده سالگی تا اولین عاشقی، یا از بیست سالگی تا رماتیسم، یا از همین دیروز تا مرگ
پوریای معاصر