
کتاب پرواز از مدار ۳۷ درجه
معرفی کتاب پرواز از مدار ۳۷ درجه
کتاب پرواز از مدار ۳۷ درجه نوشتهٔ مریم قدرتی و گردآوریشده توسط محمدحسین پیکانی است و نشر شهید کاظمی آن را منتشر کرده است. این کتاب برشی از زندگی شهید مدافع حرم اکبر زوارجنتی است.
درباره کتاب پرواز از مدار ۳۷ درجه
شهید «اکبر زوّارجنتی» یکی از شهدای مدافع حرم فرماندهی پدافند هوایی نیروی هوافضای سپاه و استان آذربایجان شرقی است که در منطقهٔ «تیفور سوریه» بهدست شقیترین دشمنان اسلام به شهادت رسید. کتاب پرواز از مدار ۳۷ درجه برگ کوچکی از خاطرات بزرگمردی است که در کمال فروتنی و گمنامی به دعوت حق لبیک گفت و شربت شهادت نوشید. این کتاب حاصل مصاحبه با ۲۵ نفر، از جمله خانواده، دوستان و همرزمان شهید اکبر زوارجنتی است که پس از پیادهسازی پَروَنجاهای صوتی به رشتهٔ تحریر درآمد.
آنچه پیش روست، برگی از هزاران لحظهٔ وجود پربرکت شهید اکبر زوارجنتی است که در این مقال گنجیده است؛ برگ کوچکی از زندگی و شخصیت و منش این شهید بزرگوار که با رفتار و کردارش، راه و روش انسان بودن و درست زیستن را آموخت. شهیدی که بهحق لایق این مقام رفیع بود و بهحق، خدا بهای دوست داشتنش را پرداخت.
خواندن کتاب پرواز از مدار ۳۷ درجه را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
این کتاب را به دوستداران مطالعهٔ خاطرات شهدای مدافع حرم پیشنهاد میکنیم.
بخشی از کتاب پرواز از مدار ۳۷ درجه
«چند روزی بود که با بچههای پایگاه محله، رفیق شده بود. مثل آنها لباس بسیجی میپوشید و به مسجد میرفت. جمعه روز قدس بود. از صبح، همراه پدرش در پایگاه بود و در آماده کردن وسایل راهپیمایی کمک میکرد. کودک پُرانرژی و فعالی بود. هر وقت کاری را به او میسپردند، چَشمی میگفت و خیلی زود آن را انجام میداد.
آخر شب بود که با حاجعلی به خانه برگشت. از خستگی پاهای کوچکش درد گرفته بود و خوابش نمیبرد. مادر نیمساعتی کنار تختش نشسته بود و پاهایش را ماساژ میداد. کمی که گذشت، اکبر به خواب رفت. شش صبح حاجعلی بیدار شد و به نرگسخانم گفت: «خانم من میرم مسجد، اکبر خستهست، بیدارش نکردم یهکم بیشتر بخوابه، شما نُه یا ده بیدارش کن که بیاد مسجد.»
نرگسخانم فراموش کرد تا اکبر را از خواب بیدار کند و مشغول شستن لباسها در حیاط شد. اکبر حدود ساعت ده صبح با صدای بلندگوهای پشت وانت از خواب بیدار شد و آرام بهسمت کمد رفت. لباسهای بسیجیاش تاشده بالای کمد بود. کمد بلند بود و اکبر هرچه تقلا کرد و روی پنجههایش ایستاد، دستش به لباس نرسید. چند بار عقب رفت و بهسمت کمد پرید؛ امّا قدش کوتاه بود و دستش به بالای کمد نرسید. برای بار آخر، دوباره عقب رفت و با تمام قدرت بهطرف کمد پرید، کمد تکان محکمی خورد و روی اکبر افتاد. با صدای افتادن کمد و نالهٔ اکبر، دایی بزرگش که همسایهٔ طبقهبالاییشان بود وحشتزده به پایین آمد. هنوز نرگسخانم در حال شستن لباسها در حیاط بود با شنیدن صدای کریم یک لحظه نگران شد و گفت: «چی شده کریم؟» کریمآقا مِنومِنی کرد و گفت: «راستش از خونهتون صدای افتادن یه چیزی اومد و پشت سرش هم یکریز صدای دادوفریاد اکبر میآد.»
نرگسخانم با شنیدن این جمله سراسیمه به داخل اتاق دوید و کریمآقا هم پشت سرش داخل اتاق رفت. کمد روی اکبر افتاده بود و اکبر هم در زیرش گریه میکرد و فریاد میزد. نرگسخانم با دیدن این وضعیت جیغ کشید و بهسمت اکبر دوید.
به کمک کریمآقا و با زحمت کمد را بلند کردند. شیشه پیشانی اکبر را بریده و صورتش پُر از خون شده بود. نرگسخانم دستپاچه شده بود. کریمآقا دستش را روی پیشانی اکبر گذاشت و بین گریه و نالهاش او را به بیمارستان برد. در بیمارستان، سر اکبر را بخیه زدند و با سر باندپیچیشده به منزل برگشتند.
به خانه که رسیدند، اکبر اصرار کرد که به راهپیمایی برود، ولی نرگسخانم اجازه نداد. در نزدیکیهای میدان قونقا خبر زخمی شدن اکبر را به حاجعلی میدهند. او کمی مکث میکند و سپس به روحانی پایگاه که در کنارش ایستاده بود میگوید: «امروز که روز قدس است زخمی و خونی شدن سر اکبر بیحکمت نیست. این را یادتان باشد تا بعداً ببینیم چه پیش میآید.»»
حجم
۰
سال انتشار
۱۴۰۱
تعداد صفحهها
۲۶۰ صفحه
حجم
۰
سال انتشار
۱۴۰۱
تعداد صفحهها
۲۶۰ صفحه