نظرات کاربران درباره کتاب مجله کتابدار ۲ ـ شماره۶ ـ اردیبهشت ۹۵

" ماجراهای منو دختر داییم " _بنا به شرایطی، مدتی رو با خانواده ی دایی بزرگ(بزرگترین داییم)، زندگی کردیم.🏘🏡 فاصله ی شهر ما، با شهر دایی اینا، چهار، پنج ساعت بود.🚗 در طول مسیر، مامان بهم گفت: عزیزم، دختر دائیت هم سن خودته و شما می تونید دوستای خوبی برای هم باشید.👭 هوا تاریک شده بود، که به شهر دایی و خانواده اش رسیدیم.🏚 توی تاریک روشن خیابونا، میشد به وفور درختای همیشه سبز، کاجو سرو، پی برد.🌲🌲🌲🌳 و من خوشحال ازینکه پا به سرزمین خوش آبو هوایی گذاشتم، از ماشین پیاده شدم...🏃‍♀️💃 با شوقی کودکانه، در فلزی ورودی رو باز کردم و وارد راهروی طویلی شدم که دو طرفش، غرق در گل های رنگارنگ و زیبای " آهار " بود...🌻🌼🌺🌼🌻🌺 اسم گل ها رو فردای اون شب، از زندایی مهربون، یاد گرفتم.😇😍😚 هنوزم، آهار، از گل های مورد علاقه امه...😚😍🌺🌻🌼 راهرو در نظرم طولانی و بی انتها، میومد...🤔😥 خدایاا، این، کی تموم میشه...🤔 به در ورودی ساختمون رسیدیم، با استقبال گرم دایی، زندایی و دختر داییم، روبرو شدیم...🤗😊😍😚 ( برای اولین بار بود که خانواده ی بزرگترین داییم رو می دیدم!!) در همون بدو ورود، احساس خوبی نسبت بهشون پیدا کرده بودم.🤗😊😍 اولین چیزی که توجه منو به خودش جلب کرد، موهای لختو مشکی و زیبای دختر داییم بود.👧 با لبخند، دست منو گرفتو گفت: بیا بریم اتاقمو بهت نشون بدم.😊😊👭🏃‍♀️💃 به قول زنداییم، همون شب، زلزله ی دوازده ریشتری، خونه رو تکون داد😁😉💃💃💃 دست در دست، وارد اتاقی حدودا چهارده متری شدیم که با رنگ صورتی مورد علاقه ی ما، دخترا، نقاشی شده بود.💃💃👭 وجود کتاب خونه ی مملو از دوست داشتنی ترین ها،خیالمو از بابت پر کردن، اوقات فراغتم، راحت کرد...📚📚📚 که صدالبته، گل سر سبدشون، " ماجراهای تن تن و میلو " بود...👱‍♂️🐕 بزرگترها، سفره ی شام رو توی همون اتاق انداختن...🥗🍲🥘🍝🍜🍗🍖🍟🍹🍸🍾🍽 شام، چلو خورش قیمه ریزه بود، همون خورشی که با گوشت چرخ شده و رب گوجه فرنگی و سیب زمنی نگینی، درست میشه...🥘🍲🥗🍛🍜🍚 سبزی های معطر و تازه، توی سبدهای کوچیک حصیری، حکایت ازین داشت که حداکثر یه ساعت قبل، از باغچه ی پشتی خونه، چیده شده بود...🏡🏡🏡