دلش برای خودش تنگ شده بود. دلش برای نایریکا بودن، برای دختر مهرداد و میترا بودن، تنگ شده بود. دلش میخواست تنها یک تن را در این جهان داشته باشد که نایریکا را به یاد آورد.
vafa
میدانم که همداستانیم. از چشمانتان خواندهام.»
«هیچ داستانی در چشمان من نیست.»
vafa
«شما همیشه ناپدید میشوید. هربار که میخواهم سخنی بگویم ناپدید میشوید. اینبار بمانید و سخنم را بشنوید. میدانم که همداستانیم. از چشمانتان خواندهام.»
«هیچ داستانی در چشمان من نیست.»
محسن
همان سال بود که آریاندیس در سفرش به چین درگیر بیماری سختی شد.
محسن
این بار کودکش سر به زیر نیاورده بود و با پا راهی جهان گشته بود. پس از یک شبانه روز، پزشک دانست که راهی جز دست بردن به کارد و شکافتن تهی گاه نمانده است. سرانجام مهر شاهنشاه پای نامهٔ پزشکان نقش بست و اردشیر فرجام کار را هرچه بود، به گردن گرفت.
محسن
میدانست که هرچه بیشتر بگذرد، شانس کمتری برای
معصومه
«روی تنتان بیندازید. رنگش به شما میآید.»
صدای مردانهای از پشت سرش گفت:
«گفتند پارچه نمیخواهند. از اینجا برو.»
نیازی نبود روی برگرداند تا صاحب صدا را بشناسد. مرد سکهای در دست پسرک پارچه فروش گذاشت و او را دور کرد.
معصومه
«در نخستین روز پیکارها شما را دیدم که در ردیف پیشین نشسته بودید. برایم شگفت انگیز بود که بانویی چون شما تا این اندازه به مبارزهٔ مردان جذب شود. در روز دوم نیز شما را در ردیف نخست دیدم و شگفتی ام بیشتر شد. پس از آن در پی شما و بودم چون در روز سوم آگاه شدم که به میدان نیامده اید، به جست و جوی تان پرداختم. دریافتم که شیر دختر بازرگانی ایرانی هستید.»
معصومه
هرسال هزاران گردشگر از چین و ماچین به سرزمین توران می رفتند تا جشن ها را تماشا کنند؛
معصومه