بریدههایی از کتاب ملودی سکوت
نویسنده:شارون ام دراپر
مترجم:مطهره ابراهیمزاده
انتشارات:انتشارات کتابستان معرفت
دستهبندی:
امتیاز:
۴.۹از ۲۱ رأی
۴٫۹
(۲۱)
شاید دیگر تحمل این دنیا برایش ناممکن شده بود.
˼السـیِّدةَالشَهیدة˹
اعتراف میکنم که بعضی اوقات از دیدن فیلمهایی که نشان میداد پنی امروز هم کار تازهای یاد گرفته حالم بد میشد. اینکه به تماشای بچهای بنشینی که کارهایی را که تو سالها آرزوی انجامدادنش را داشتی بهراحتی انجام میدهد خیلی جالب نیست.
کاربر ۳۵۱۸۸۴۳
این افراد اگر دست از شمردن عیبها و نقصهای من بردارند و کمی دقت کنند حتماً متوجه میشوند که من در کنار تمام آن نقصها لبخندی زیبا و دو تا چال گونهٔ عمیق هم دارم.
کاربر ۳۵۱۸۸۴۳
مثل این است که دارم در قفسی زندگی میکنم که نه کلیدی دارد و نه دری و نمیتوانم از کسی بخواهم من را از آن بیرون ببرد.
کاربر ۳۵۱۸۸۴۳
بهگمانم مردم وقتی نگاهشان به من میافتد، دختری را میبینند که موهای فرفریِ کوتاه و مشکی دارد و روی صندلی چرخدارِ صورتی نشسته است که چیزی شبیه به کمربند ایمنی دارد. البته به نظر من صندلیِ چرخدارِ صورتی زیبا نیست. چون رنگ صورتی هم نمیتواند واقعیت را تغییر دهد.
آنها من را اینگونه میبینند؛ دختری که چشمهای قهوهایرنگش پر از کنجکاویاند و مثل دو تا تیلهٔ بازیگوش به اینطرف و آنطرف میچرخند، البته یکی از این چشمهای تیلهایاش کمی چپ است.
کاربر ۳۵۱۸۸۴۳
«نمیتونم تصور کنم چه حسی داره که همهٔ کلمههای آدم تو ذهنش گیر کنن.»
fariba.
موسیقی جاز حسابی مادرم را کفری میکند و احتمالاً پدرم هم به همین دلیل آنها را پخش میکند.
کاربر ۳۵۱۸۸۴۳
معلمها خیلی راحت حواسشان پرت میشود. میدانستم که او در تلهٔ این سؤال میافتد.
کاربر ۳۵۱۸۸۴۳
تابهحال نشده بود که یک معلم به من بگوید با بغلدستیام حرف نزنم و ساکت باشم! این بهترین احساس در دنیا بود!
کاربر ۳۵۱۸۸۴۳
ازآنجاییکه ما را کودن فرض میکردند توقع نداشتند که به این چیزها توجه کنیم.
کاربر ۳۵۱۸۸۴۳
سال سوم هم باهم از کلاس خانم بیلوپز جانِ سالم به در بردیم. او واقعاً شایستهٔ دریافت جایزهٔ بدترین معلم سال بود.
کاربر ۳۵۱۸۸۴۳
من نه میتوانم حرف بزنم و نه میتوانم راه بروم. غذایم را هم باید کس دیگری در دهانم بگذارد و برای دستشوییرفتن هم بهکمک نیاز دارم. رسماً موجودی بیمصرف و ازکارافتادهام.
کاربر ۳۵۱۸۸۴۳
من میتوانستم به تماشای دوستانم بنشینم و کارهای معمولیشان را ببینم. میخندیدند. نقاشی میکردند. شوخی میکردند. سربهسر هم میگذاشتند. واقعاً سعی کردم که وانمود کنم دارد به من خوش میگذرد اما فقط دلم میخواست بروم خانه.
باران
تیم ما کار خاصی انجام نداده بود. نیازی هم به این کار نداشت. تیم ما من را داشت.
Yasaman Mozhdehbakhsh
شبیه اون ماهی بادکنکیهایی شده که تو آکواریوم دیدیم.
واقعاً احساس همان ماهیها را داشتم.
کاربر ۳۵۱۸۸۴۳
تابهحال ندیده بودم مادرم به کسی مشت بزند اما آن روز میترسیدم که خانم بیلوپز اولین نفری بشود که از او مشت خورده.
کاربر ۳۵۱۸۸۴۳
بعضی وقتها که به ویلی نگاه میکردم با خودم میگفتم او حتماً آرزو دارد که بتواند ساکت و ثابت یک جا بنشیند و دستها و پاهایش آنقدر تکان نخورند. میدیدم که چشمانش را میبندد و اخم میکند تا بتواند تمرکز کند. فقط چند دقیقه ساکت میماند. بعد مثل شناگری که بخواهد نفس بگیرد، نفس عمیقی میکشید و چشمانش را باز میکرد. سروصداهایش دوباره شروع میشد. همین باعث میشد که همیشه غمگین باشد.
کاربر ۳۵۱۸۸۴۳
این بار نوبت دکتر بود که از تعجب پلک بزند.
کاربر ۳۵۱۸۸۴۳
مادرم بروشور را به درون سطل زباله پرت کرد و ادامه داد: «میدونین چیه؟ شما مثل یخ سردین و هیچ بویی از احساسات نبردین. امیدوارم خدا هیچوقت یه بچه معلول بهتون نده وگرنه شما اون رو قاطیِ زبالههاتون دور میندازین.»
دکتر هیوجلی حسابی جا خورد.
کاربر ۳۵۱۸۸۴۳
حجم
۲۱۰٫۲ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۹
تعداد صفحهها
۲۸۴ صفحه
حجم
۲۱۰٫۲ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۹
تعداد صفحهها
۲۸۴ صفحه
قیمت:
۱۵,۰۰۰
۴,۵۰۰۷۰%
تومانصفحه قبل
۱
صفحه بعد