یوسفعلی میرشکاک جایی درباره کسی گفته است:
فلانی از سطحیت مذهب به سطحیت روشنفکری رسید
ریحانه باقریه
رنجها میبیند از من، هر که بر گِرد من است
بس که دارم گردبادآسا هوای خویش را
plato
هیهات که سیل، منزلم را ببرد
تشویش بلا، دلایلم را ببرد
من پیرو دین خاتمم، ممکن نیست
هر نصفه و نیمهای، دلم را ببرد
plato
وای بر بیمار ما، کز دشمنی خیل طبیب
در کنار بسترش خود را به بیهوشی زدند
زندگی سودابهوار آتش به جانها میزند
قرعه این قوم را گویی سیاووشی زدند
plato
آرام در رثای خودم گریه میکنم
در مجلس عزای خودم گریه میکنم
زانو بغل گرفته و مانند کودکان
لج میکنم برای خودم، گریه میکنم
plato
کسی که عشق میبازه برندهاس
plato
کاش این زمین خوردن نداشت!
Autumn
خسته برگشت به خانه، زن هرجایی باز
تا شود همنفس ساکت تنهایی باز
باز هم روبهروی آینه کهنه نشست
تا کند پاک ز رخ رنگِ خودآرایی باز
قطرهای اشک به سیمای سپیدش غلتید
خنده زد تلخ که هان گمشده! این جایی باز
باز کبریت به فانوس دلآشوبی زد
بلکه سرگرم شود با دل سودایی باز
خسته از شهوت دیوی که تنش را کاوید
مانده با بغض و شب و گریه و شیدایی باز
زار در بستر همواره هقهقها خفت
در دلش حسرت یک نغمه لالایی باز
plato
ما را مهل، ای پیر! به خاموشی این قوم
هر چند همه، شب همه شب، بانگ سروشاند
شلاّق تو باید، که در این گردنه صعب
پیلان علیلاند و ستوران چموشاند
plato
نوبهارا! دیدهای پروانههای مرده را؟
در گلوی مار، گنجشکان بازی خورده را؟
امر کردی هر چه بادآورده، برگردد به شاخ
باد پنهان کرد اما برگهای برده را
M.M. SAFI