من هر روز کار ثابتی را بارها و بارها انجام میدهم و در حیرتم که چرا اوضاع بهتر نمیشود. واقعا خندهدار است.»
:)
«دیر شروع کردن بهتر از شروع نکردن است.»
:)
«اگر نمیترسیدم چه کارهایی میتوانستم انجام بدهم؟»
:)
دریافته بود که هر زمان باورها تغییر کنند، رفتارها نیز تغییر میکنند.
:)
«گاهی اوقات ما حتی از ترس خود مطلع نیستیم،
:)
او دانست که از رفقای موش خود اسنیف و اسکوری، چیزی مفید را دربارهٔ پیشروی یاد گرفته است. اسنیف و اسکوری زندگی را ساده میگرفتند. آنها مسائل را پیچیده و موشکافی نمیکردند. هنگامیکه موقعیت تغییر میکرد و پنیر ناپدید میشد، آنها نیز تغییر میکردند و با پنیر حرکت میکردند و هاو این موضوع را برای خود یادآوری میکرد.
:)
«نباید چنین اتفاقی برای ما میافتاد و اگر هم افتاده باشد، ما باید دستکم منفعتی از آن بدست آوریم.»
هاو پرسید: «چرا ما باید منفعتی از آن بدست آوریم؟» هِم در جواب گفت: «چون ما مستحق آن هستیم.» و هِم در باطنش میخواست دقیقتر بداند و گفت: «مستحق چه هستیم؟»
«ما مستحق پنیرمان هستیم.»
هاو پرسید: «چرا؟»
هِم گفت: «چون این مشکل را ما بهوجود نیاوردیم. شخص دیگری این کار را کرده و ما باید منفعتی از این موقعیت بدست آوریم.»
:)
میدانست که اگر خود را در آسایش غرق کند، براحتی پسرفت میکند. او هر روز ایستگاه پنیر N را بررسی میکرد تا از شرایط پنیر مطلع باشد. هرکاری که از دستش برمیآمد انجام میداد تا با تغییر غیرمنتظره مواجه نشود.
:)
«گاهی اوقات، اوضاع تغییر میکند و دیگر مثل سابق نمیشود، این موقعیت نیز نمونهای از همین مورد است. زندگی همین است! زندگی جریان دارد و ما نیز باید همپای آن حرکت کنیم.»
:)
این طور شد که آدم کوتولهها هر روز به همین کار ادامه دادند و همان کاری را میکردند که هر روز انجام میدادند. آن دو، به ایستگاه پنیر C میرفتند و هیچ پنیری پیدا نمیکردند و دوباره با کولهباری از ترس و نگرانی به خانههایشان برمیگشتند.
:)