(خوب یادم است که دو قناری را در قفسی نگهداری میکردم.
یک روز دمِ غروب، دختر شاعرهی همسایهمان آمد و یکی از کتابهای شعرم را از من خواست. همان موقع دو قناری همدیگر را بوسیدند. گفتم: «این هم شعری بود که الان نوشتم. » گفت: «شعر مشترک مان بود، هر دو با هم نوشتیم. »
از آن غروب به بعد دلم میخواهد شعری که شایستهی قناری ست بسرایم.
عجیب است که از فردای آن روز، دختر همسایه را در قفس قناری، در اتاقم آویزان کردم. و از آن موقع به بعد، دخترک به قناری تبدیل شد. )
MARY
گفتم: «آوارهام و به باغچهی تو پناه آوردهام. »
گفت: «اینجا فقط عاشقان را پناه میدهند و جایی برای هیچ پناهندهی سیاسی نیست. »
گفتم: «من هم عاشقم. »
گفت: «عاشق چه کسی؟ عاشق چه چیزی؟ از کَی عاشق شدهای؟ »
گفتم: «عاشق خودم. من از وقتی که هستم، عاشق خودم شدهام. »
گفت: «بزرگترین عاشقانِ جهان، آنانند که عاشق خودشانند. »
MARY