آدم از یک جایی به بعد میمیرد. اوایل خودش متوجه نیست. مدتی که گذشت، بویی احساس میکند؛ یک بوی ماندگی. بو شدت میگیرد، تیز میشود و غیرقابل تحمل؛ بوی نعش، بوی تعفنِ پوست و گوشتی که زندهزنده تحلیل میرود. به خودش که میآید، میبیند مُرده است. گریه میکند بر نعش بیجان خودش. باور نمیکند. چارهای ندارد. منتظر میماند که بیایند و خاکش کنند
nastar-esm
جهنم است جایی که غیبت دیگری را احساس میکنی؛ که همهٔ نشانههای حضور دیگری را در خود دارد، جز خودِ «او».
nastar-esm
یادگارها را باید حفظ کرد، این شاید تنها راهی باشد که آدم بتواند با آن خود را بسازد. این لوحهٔ سفیدِ وجود را باید پُر کرد با یادِ آنهایی که بودهاند در زندگی آدم. این چیزهاست که حفرههای وجود آدمی را پُر میکند، ارزش میدهد به او؛ به عمری که در هر حال بر باد میرود.
nastar-esm
زندگیاش یک روزِ ملالآورِ کشآمده است
nastar-esm
باید همیشه دور بود. باید دور رفت. هرقدر مسیر و چشمانداز آدم دور باشد، به همان اندازه بیشتر در توهم نقطهٔ تلاقی به سر میبرد. انتظار میکشد، تلاش میکند برای رسیدن به آن؛ یک امید واهی. دروغ است. چنین نقطهای وجود ندارد. باید یاد گرفت در جوار هم، به موازات و کنار هم، زندگی را تجربه کرد.
nastar-esm