گفت: «مدوسا.»
زود رفتم سراغ کتابهایم و واژهنامه را کشیدم بیرون.
«منظورت همون هرزۀ کلهماریه؟ خب؟»
«نانوا، خواهش میکنم یهکم ادب داشته باش. منظورم اون موجود افسانهایه که وقتی مردها بهش خیره میشدن سنگشون میکرد.» تهدید از لحنش میبارید. «چشمهاش. و اون مارهایی که بهجای مو روی سرش جا خوش کرده بودن.»
گفتم: «خب ابزار دفاعی خوبی بودن.»
«شر یعنی همین دیگه. یعنی چهرۀ اون. بیشتر آدمها حتی با یه نگاه بهش سنگ میشدن. این یعنی خیلی از آدمهای محترم هم از بین رفتن و خونشون از حرکت ایستاد. حتی خودشون هم نتونستن بفهمن چی به سرشون اومده. دومینیکنها دست به تفتیش عقاید زدن. اجساد شکنجهشده رو به مسیح ربط نمیدادن. میگفتن همهشون از ابلیس خط گرفتن. خب منطق شر همینه دیگه. یه چیز کاملاً مکانیکیه. کارش رو انجام میده و بعد با خیال راحت میره شام درست میکنه.»
esrafil aslani
جنگ جنگ است. بیشترش کشتوکشتار است و بس؛ به همین سادگی! تازه، اگر زیاد پیش بیاید، برای آدم عادی میشود و کمی که بگذرد، آدم حتی میتواند وسط جنگ بنشیند و سر صبر صبحانهاش را بخورد.
Sarah S
اگر تا این بخش از مناطق شمالی پیش بیایید، گاهی اوقات میبینید روز حتی نمیتواند خودش را از خط افق بالا بکشد، از زیر در بیاید داخل و در را برای تابش خورشید باز کند. از سپیدۀ صبح تا آنموقع نور خیلی کمی از لای ابرها تابیده بود؛ هرچند، برف همان نوری را هم که بهشان میرسید بیدرنگ بازتاب میداد. با خودم فکر کردم چه وقت از روز میتواند به بهترین شکل ممکن پنهان بماند؟ سپیدهدم؟ طلوع؟ ظهر؟ بعضی روزها اصلاً پیش نمیروند.
رضا عابدیان