بهترین جملات زیبا و معروف از کتاب تلسکوپ شوپنهاور | طاقچه
تصویر جلد کتاب تلسکوپ شوپنهاور

بریده‌هایی از کتاب تلسکوپ شوپنهاور

انتشارات:انتشارات خوب
دسته‌بندی:
امتیاز:
۴.۸از ۵ رأی
۴٫۸
(۵)
گفت: «مدوسا.» زود رفتم سراغ کتاب‌‌هایم و واژه‌‌نامه را کشیدم بیرون. «منظورت همون هرزۀ‌‌ کله‌‌ماریه؟ خب؟» «نانوا، خواهش می‌‌کنم یه‌‌کم ادب داشته باش. منظورم اون موجود افسانه‌‌ایه که وقتی مردها بهش خیره می‌‌شدن سنگشون می‌‌کرد.» تهدید از لحنش می‌‌بارید. «چشم‌‌هاش. و اون مارهایی که به‌‌جای مو روی سرش جا خوش کرده بودن.» گفتم: «خب ابزار دفاعی خوبی بودن.» «شر یعنی همین دیگه. ‌‌یعنی چهرۀ اون. بیشتر آدم‌‌ها حتی با یه نگاه بهش سنگ می‌‌شدن. این یعنی خیلی از آدم‌‌های محترم هم از بین رفتن و خونشون از حرکت ایستاد. حتی خودشون هم نتونستن بفهمن چی به سرشون اومده. ‌‌دومینیکن‌‌ها دست به تفتیش عقاید زدن. اجساد شکنجه‌‌شده رو به مسیح ربط نمی‌‌دادن. می‌‌گفتن همه‌‌شون از ابلیس‌‌ خط گرفتن. خب منطق شر همینه دیگه. یه چیز کاملاً مکانیکیه. کارش رو انجام می‌‌ده و بعد با خیال راحت می‌‌ره شام درست می‌‌کنه.»
esrafil aslani
جنگ جنگ است. بیشترش کشت‌‌وکشتار است و بس؛ به همین سادگی! تازه، اگر زیاد پیش بیاید، برای آدم عادی می‌‌شود و کمی که بگذرد، آدم حتی می‌‌تواند وسط جنگ بنشیند و سر صبر صبحانه‌‌اش را بخورد.
Sarah S
چقدر صدای تفنگ‌‌ها شبیه صدای آهن بود! از دید من، کل آن صحنه کارزار گرما بود و فلز، هیچ خبری از صدای آدمیزاد نبود، هیچ‌‌چیزی که کوچک‌‌ترین شباهتی به چنین‌‌ صدایی داشته باشد وجود نداشت. درست عین نبرد ربات‌‌ها. نه صدای جیغی می‌‌آمد و نه صدای فریادی، هیچ.
danial lotfalian
زیر لب خندید. «خب معلومه! و اون‌‌وقت متوجه می‌‌شی بهشت هم خودش یه چالۀ فکریه.» بعد، یک قوس گنبدی با دست‌‌هایش ساخت و همین‌‌که سرش را گرفت بالا و به آسمان برفی بالای سرش نگاه کرد، چشمم به رگ‌‌های برآمدۀ‌‌ گردنش افتاد. گفت: «نگاهش کن. مسخره‌‌ست، یه جایی پر از فرشته و یه‌‌کم شیر و عسل. این توصیف انجیله دیگه، مگه نه؟ آخه کدوم نادونی دلش می‌‌خواد تا ابد تو همچین جایی سر کنه؟»
danial lotfalian
اگر تا این بخش از مناطق شمالی پیش بیایید، گاهی اوقات می‌‌بینید روز حتی نمی‌‌تواند خودش را از خط افق بالا بکشد، از زیر در بیاید داخل و در را برای تابش خورشید باز کند. از سپیدۀ‌‌ صبح تا آن‌‌موقع نور خیلی کمی از لای ابرها تابیده بود؛ هرچند، برف‌‌ همان‌‌ نوری را هم که بهشان می‌‌رسید بی‌‌درنگ بازتاب می‌‌داد. با خودم فکر کردم چه ‌وقت از روز می‌‌تواند به بهترین شکل ممکن پنهان بماند؟ سپیده‌‌دم؟ طلوع؟ ظهر؟ بعضی روزها اصلاً پیش نمی‌‌روند.
رضا عابدیان

حجم

۳۰۵٫۰ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۹

تعداد صفحه‌ها

۳۴۸ صفحه

حجم

۳۰۵٫۰ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۹

تعداد صفحه‌ها

۳۴۸ صفحه

قیمت:
۹۷,۵۰۰
تومان
صفحه قبل
۱
صفحه بعد