«اکنون مرا یک خواهش بیش نیست: خواهم که نخواهم.»
da☾
همیشه آنقدر خستهام که هیچ کاری نمیتوانم بکنم!
da☾
سیاهروزی و عقل با هم جمع نمیشوند؛
نگونبختان را سرنوشتی نیست،
جز دیوانگی.
da☾
ذهنم خالی شده بود، نمیدانستم باید چهکار کنم، دلم میخواست تمام ماجرا کابوس باشد و زود از خواب بیدار شوم.
da☾
انگار بازیچهٔ تقدیر خطرناکی شده بودم؛ تقدیری که ارادهام در آن نقشی نداشت.
da☾
روزگار زخمیها سیاه است، اما مردگان در آرامشاند.
da☾
باید یک جایی دور از هیاهوی زندگی خودم را حبس کنم
da☾
انگار قبلاً آنجا آمده بودم و الان برگشته بودم تا همان تجربه را دوباره زنده کنم و این تکرار تجربهٔ سابقم قرار بود به شکل سرنوشتسازی بر زندگیام تأثیر بگذارد.
da☾