«چی؟ ژی نمیتونه با سوکا بجنگه.»
رولان گفت: «میدونم که نمیتونه؛ هیچکس نمیتونه. حتی یه لشکر هم از پسش برنمیاد؛ ولی شاید ژی بتونه باهاش ارتباط بگیره و آرومش کنه.»
میلین فریاد زد: «ژی پانداست!»
رولان با فریاد جواب داد: «پاندا هم یه خرسه! عجله کن! باید امتحان کنیم.»
=o
شاید بهتر بود من هم میسوختم تااینکه خالی از افکار و احساسات شوم و همانطور که در دنیا تنها بودم، از درون هم تنها شوم.
=o
و متوجه شد که میلین با آرامش خاصی با تالیا و آنا درگیر شده است. آنها حمله میکردند، میلین میچرخید. آنها ضربه میزدند، او چرخ میزد. رولان تماشا میکرد و تقریباً فراموش کرده بود که میدان نبرد است! تااینکه میلین مُشتی به صورت آنا زد و او را روی زمین انداخت.
=o