اولین سؤالی که پرسیدم، این بود: «دوستام کجان؟»
بز پرسید: «همون جن و دختر؟ اونا که مُردن بابا!»
نزدیک بود قلبم از حلقم بیرون بپرد. «چی؟ نه!»
بز با شاخهایش بهسمت راستم اشاره کرد. چند متر آنطرفتر، سم و هارتستون روی ساحل سنگی افتاده بودند.
خودم را بهطرفشان کشاندم. دستم را روی گردنشان گذاشتم و چیزی نمانده بود دوباره از حال بروم؛ البته اینبار از شدت خوشحالی.
به بُز گفتم: «زندهن. نبض هر دو نفرشون هنوز میزنه!»
بز آهی کشید و گفت: «ای بابا، عیبی نداره. چند ساعت دیگه میمیرن!»
StarShadow
احساس کردم چیزی درونم مُرد... شاید اُمیدم به وجود عدالت واقعی در جهان.
StarShadow
«تو مشکلت چیه؟»
بز گفت: «خُب راستش رو بخوای، مشکلات زیادی دارم. همهٔ زندگیم...»
گفتم: «خُب ولش کن. ساکت شو!»
بز، معمعی کرد و گفت: «باشه، عیبی نداره. تو هم نمیخوای به حرف من گوش بدی. هیچکس نمیخواد. من میشینم همینجا. شاید یهکم گریه کنم. البته واسه تو که مهم نیست!»
StarShadow
«آره..، ولی تا حالا شده کارِ درست رو انجام بدی و بدونی که کار درست رو انجام دادی، ولی بهخاطرش ناراحت و غمگین شی؟»
هلیا طارمی
عقل سلیم توی سرم فریاد میزد که ولش کن! اما حتماً شما هم تابهحال متوجه شدهاید که من هیچ اهمیتی به عقل سلیم و حرفهایش نمیدهم.
هلیا طارمی
قبلاً که مدرسه میرفتم، خیلی دوست داشتم انشاهایم را اینطوری تمام کنم.
بهترین راه برای تمام کردن قصه است، مگر نه؟ بیلی رفت مدرسه. روز خوبی داشت و بعدش مُرد. پایان.
اینطوری آدم بلاتکلیف نمیماند و همهچیز قصه خیلی خوب و تَروتمیز تمام میشود.
Sara