کتاب جایی که جنگل با ستاره ها دیدار می کند

بیشتر بزرگسال‌ها نمی‌دونن که بچه‌ها به حرف‌هاشون گوش می‌دن یا اینکه چقدر درک می‌کنن

گاهی اوقات برای رخ دادن اتفاقات خوب باید اتفاقات بدی بیافته.

یه جهان شگفت‌انگیز بزرگ وجود داره که فراتر از مرزهای کشور کوچک غمگین ماست

اونایی که از مرگ نجات پیدا می‌کنن می‌تونن بیشتر از آدمایی که با مرگ رو در رو نشدن، زندگی کنن و عشق بورزن.

هیچ چیز هنرمندانه‌تر از عشق ورزیدن به دیگران نیست.

«می‌تونستم از رنج و درد فاصله بگیرم یا اینکه بهش نزدیک بشم. شاید به خاطر اینکه پدرم رو بدون اینکه شانسی داشته باشم که بهش بگم چی بوده واسم از دست دادم، تصمیم گرفتم که نزدیک‌تر بشم. انقدر نزدیک شدم که درد و ترس مادرم، درد و ترس من شد. ما همه‌چیز رو باهم تقسیم کردیم و جوری به هم عشق ورزیدیم که انگار تا اون موقع که مرگ از ما دور بود، عاشق هم نبودیم. در آخر، بخشی از من هم همراه اون مُرد. حتی الان هم بهبود پیدا نکردم، اما هوشیارانه انتخاب کردم که همراه او وارد تاریکی بشم. همهٔ اونایی که عزیزی که دوستش داشتن رو از دست دادن و من اونا رو می‌شناسم، پشیمون هستن. اونا آرزو می‌کنن ای کاش فلان کارو می‌کردن یا به عزیزشون بیشتر عشق می‌ورزیدن. اما من هیچ پشیمونی‌ای ندارم. هیچی.»

«وقتی یه چیزی ناراحتت می‌کنه، واسه خاموش کردن دنیای اطرافت از تختت استفاده کن.»

گاهی اوقات برای رخ دادن اتفاقات خوب باید اتفاقات بدی بیافته.

زندگی بدون اضافه کردن رنج‌های کوچک هم به قدر کافی سخت هست.

«می‌دونی، این اصلاً خنده‌دار نیست که تو این دنیا تنها باشی. باید بری خونه. پیش هرکی که براش مهمی.»