گفت: «نه، منصفانه نیست، ولی درخت بهمون یه هدیه داد. حتی چیزهای بد هم ممکنه باعث اتفاقهای خوب بشن. وقتهایی که ناراحتی، شاید این فکر به دردت بخوره.»
Aqiq Abbasi
اُلی گفت: «دوستت دارم، بابا، دوستت دارم.»
صورتش را توی شانههای آشنا و پشمپوش او فرو کرد. اما درست قبل از آن، صدای ملایم زنگ ساعتش بلند شد. اُلی نگاهش کرد.
رویش نوشته بود، عشق.
اُلی زمزمه کرد: «من هم عاشقتم، مامان.»
hosna
«برای اون درخته ناراحتم... همون درختی که قارچ رو توش پیدا کردیم. اصلاً منصفانه نیست که بهمون بهترین و خوشمزهترین قارچ رو داده و حالا خودش داره میمیره.» صورتش را توی بالشش فرو برد. آن موقع میتوانست برای چیزهای مسخرهای مثل درختهای نارون گریه کند.
مادرش آهی کشید و گفت: «نه، منصفانه نیست، ولی درخت بهمون یه هدیه داد. حتی چیزهای بد هم ممکنه باعث اتفاقهای خوب بشن. وقتهایی که ناراحتی، شاید این فکر به دردت بخوره.»
daisy
فیل گرینبلات همهاش دستش توی دماغش بود و هرچه در میآورد، میچسباند به صندلی روبهرویش.
𝐑𝐎𝐒𝐄
تصمیم گرفت از هیچکس عذرخواهی نکند. برایش مهم نبود به پدرش زنگ بزنند و یا سرشان را با تأسف برایش تکان بدهند و یا فردا از مدرسه محروم شود.
اورانوس