دختری موطلایی که بینیاش کَکومَک داشت پیشخدمت ما بود. او تقریباً شانزده سال داشت و به نظرم دبیرستانی بود. از آن دخترهایی که دلم میخواست یک روز باهاش ازدواج کنم.
مادربزرگ گفت: «تریسی، اینها نوههامن؛ تراویس و کُری. قراره تابستون اینجا بمونن.» مادربزرگ لبخندزنان ادامه داد: «نمیدونم اگه تریسی نبود، چیکار میکردم. اون برامون غذا سِرو میکنه، ظرفها رو میشوره و همیشه مهمونخونه رو تمیز و مرتب نگه میداره.»
تریسی خم شد به طرف من و کُری و گفت: «اینجا بهتون خیلی خوش میگذره. مثلاً قراره اینجا خونهٔ ارواح باشه، ولی من که تا الان هیچی ندیدم. دیگه یهجورهایی ناامید شدم. دلم خوش بود که وقتی برگردم مدرسه، میتونم چندتا داستان ترسناک واسه دوستهام تعریف کنم.»
melina
من مردهها را میبینم و گیرشان میاندازم.
ATIEH
«اشکالی نداره اینجا بشینیم؟»
معلوم است که اشکال داشت؛ ولی ادب حکم میکرد چیزی به آنها نگویم.
=o
وقتی آنجا بودیم، جنگِ غذا راه میانداختیم، عصرها از دورهمیِ کنار آتش جیم میشدیم، وسط خواندن سرود اردوگاه متلک میپراندیم، یک بار از قصد قایقی را چپه کردیم، یک روز هم که قرار بود زیر باران برویم کوهنوردی، دوچرخهٔ یکی از مشاورهای اردوگاه را پنچر کردیم. تقصیر ما بود که هیچکس آنجا شوخی سرش نمیشد؟!
𝐑𝐎𝐒𝐄
فکر میکنین طاقت دوری پدر و مادرتون رو داشته باشین؟
𝐑𝐎𝐒𝐄