یکخرده صحبت کرد که ناگاه امام گفتند اینها جواب نامهٔ من نیست که تو داری میگویی. او بازهم همان صحبتها را میکرد. امام برای بار دوم فرمود لابد گورباچف نفهمیده که من چه برایش نوشتم که تو اینها را به من جواب میدهی. او بازهم همان صحبتهای خودش را میکرد. در مرتبهٔ سوم امام در کمال شگفتی بلند شدند، ایستادند و گفتند ما میگوییم ما نمیمیریم، ما زنده هستیم، ما از این عالم به عالم دیگه هجرت میکنیم. آنجا باید جواب این چند روزی که موقت در این دنیا هستیم پس بدهیم. این جملات را من درحالیکه علی کوچولو فرزند سید احمد آقا را بغل گرفته بودم شنیدم. ابهتی وصفناشدنی داشت. انگار امام نبود که این جملات را میگفت و گویی دیوارها همه سخن میگفتند. امام این جملات را گفتند و بعد رفتند و دیگر نایستادند.
maryhzd
یک روز در اواخر جنگ یک هیئتی از شوروی به ایران آمد. اینها را به نماز جمعه دعوت کرده بودند. از ستاد نماز جمعه زنگ زدند که اینها در مراسم نمازجمعه حاضر شدهاند؛ حالا که اینها آمدند ما مرگ بر شوروی بگوییم یا نگوییم؟ من رفتم خدمت امام عرض کردم آقا اینطوری میگویند، چه جواب بدهم. گفتند: «بگو بگویند ولی کمتر بگویند!» به محض اینکه برای اطاعت امرشان خارج شدم صدا کردند و گفتند برگرد. گفتند: «حاجی اینطوری نگویی!» گفتم: «هر چه شما امر کنید میگویم». فرمودند: «بگو این مسئله را از آقای خامنهای یا از آقای هاشمی بپرسید».
maryhzd
من به شواردنادزه و همراهانشان چای دادم اما نگذاشتم خودشان قند بردارند و خودم به هر یک دوتا قند دادم. بعد آقای ولایتی گفت: «چرا اینطوری کردی؟» گفتم: «ترسیدم دستش رو بکنه توی قندان نجس بشه». به شوخی گفت من این کار شما را به همه دنیا مخابره میکنم. من هم پاسخ دادم لازم نیست خودبهخود مخابره میشود!
maryhzd