هر چقدر هم که سن و سالم بالا برود، وقتی ناراحتم یا تنها و غمگین، دلم میخواهد کنار مادرم باشم
n re
مدتها بود دلم یک جاده میخواست و یک روز برفی. یک اتومبیل و من که تنها مسافر آن باشم. برف نمنم ببارد و از میانِ شیارهای شیشهٔ بخار گرفته زُل بزنم به بیرون. فقط چندساعت خودم باشم و خودم!
n re
پروازش به سمت آسمان غربت اوج گرفت.
n re
من جلوی کدام مغازه پا بکوبم تا برایم بچگی بخرند؟!
n re
هستی دو روز پیش در مشهد، جلوی مغازهٔ عروسکفروشی پا کوبید تا برایش عروسک بخرم، من جلوی کدام مغازه پا بکوبم تا برایم بچگی بخرند؟!
n re
توی دنیای آدم بزرگا، هیچی نیست، عزیزم آرزو نکن زود بزرگ بشی!
n re
گاهی در زندگی بعضی از افراد اتفاق یا اتفاقاتی میافتد که آنان را به اندازهٔ ده سال بزرگتر، پختهتر و جا افتادهتر میکند!
n re
این سه سالِ دوری، فاتحه همه چیز را خوانده! حتی فاتحه رفاقت را!
n re
«هی کافهچی! برایم یک فنجان قهوهٔ شیرین بیاور، آن روزها که قهوه را تلخ میخوردم، کامم شیرین بود!»
n re
با یادت ای بهشت من، آتش دوزخ کجاست؟
n re