بریدههایی از کتاب هر شب بیداری
۳٫۸
(۶)
از این بالا میشود دنیا را طور دیگری دید. از این بالا، سر تاسِ دکترم را میبینم که موهایش ریخته. از این بالا، قدکوتاهها کوچکاند و بلندها، بهتر توی دیدند. از این بالا، منی که افتادهام وسط معرکه و امعاواحشایم دیده میشود، ترسناکترم... مورمورم میشود. منظرهٔ خوبی نیست. لابد خدا هم رحمش میآید. خدا، در اتاقهای جراحی یا بیمارستانها، زیرِ تیغِ شفای دکترها بیشتر صدا زده میشود. حتم دارم کسی صدای مرا میشنود؛ حتّی شاید بابا یا هرکس دیگری، چه فرقی میکند؟
sonia
قطرهٔ آبی، شبیه به یک مایع سرد روی پیشانیام میافتد. یاد یادداشتهای کوچک علی میافتم و آن قطرات آبی که روی دستخطِ کجومعوجش، گوشهٔ کتابها پیدا بود. هیچوقت معلوم نشد از آب گلدان بود یا قطرات اشک.
134774
بدنم سردِ سرد است. گرمیِ دست کسی را بر شانهام احساس میکنم. پیش خودم تکرار میکنم: من هنوز زندهام...
مثل وقتهایی که یک سرماخوردگیِ پیشپاافتاده، بهکُل زندگی آدم را فلج میکند، سرما رفته تو استخوانم. یا مثل آن شبِ شعری که نشسته بودم لبِ پنجره و عطسه پشت عطسه، نفسم را بریده بود.
sonia
نور خیرهکنندهای میپاشد توی صورتم. همهجا سفیدِ سفید میشود. هیچ رنگی در میان نیست. صدای بوق یکبند، قطع نمیشود.
نیستی شاید همان سری سبککردن از بلبشوی روزگار است. کیفش فقط مال خودم است. نهاینکه نخواهم، نمیتوانم، نه! هرگز نمیتوانم این احساس، این حظ را با کسی در میان بگذارم. این درد متعلق به من است.
sonia
این زندگی در عین سادگی، به همین یادها میارزد. این چهرهها، تصاویری که تا ابد تو ذهنمان میماند. این قابِ پرنور پنجره در ظلمات شب، همیشه در خاطر هرکس یکجور ثبت میشود. برای یکی خاطرهای، حرفی، نگاهی، آنیکی چهرهای و کسی چه میداند شاید برای ترمه یک خیال پوچ و ساختگی...
sonia
کلّهپوکها زیاد بینمان وول میزنند. عوضش خیال میکنی آدمحسابیاند. دکترم نه، ولی آن پرستارِ کمکدستش کلّهپوک است. تا میخواهد یک وسیله بدهد به دکتر، جانش بالا میآید. چونکه دکتر مدام صدایش میزند: «تیغ پرستار... تیغ، حالا باند... نه، نه، باند رو گفتم... تیغ نه! کافیه... کافیه...» جوری دم گوشم داد میزند که دلم میخواهد بهش بگویم مرد حسابی پردهٔ گوشم پاره شد که! کمی آرامتر. عوضش داد میزند: «کافیه... کافیه.» پرستار است ولی گیج میزند. با اداواطوار حرف میزند. یک سر دارد و هزار سودا. دیگر دارم کلافه میشوم؛ اما چاره چیست؟ باید حواس خودم را به چیزهای دیگری پرت کنم. به جایی بیرون از اتاق عمل...
sonia
بدبختی همین است. هیچوقت، هیچچیز ثابت باقی نمیماند. حالا هرچقدر هم که آسمان به زمین بدوزی، بیفایده است. حماقت محض است. اصلاً نمیدانم چرا بعضی چیزها با گذر زمان بهکل ماهیتشان تغییر میکند و دیگر مثل روز اوّل نمیشوند.
sonia
حجم
۱۹۹٫۸ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۹
تعداد صفحهها
۲۵۶ صفحه
حجم
۱۹۹٫۸ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۹
تعداد صفحهها
۲۵۶ صفحه
قیمت:
۷۶,۰۰۰
تومان
صفحه قبل
۱
صفحه بعد