«واقعیتش رو بخوای احساس میکنم دارم دیوونه میشم. مادرم چند سال پیش از فوتش فراموشی گرفته بود. میترسم برای من هم همین اتفاق بیفته.»
دستش را جلو میآورد. لحظهای احساس میکنم که میخواهد دستم را بگیرد، اما خوشبختانه اینطور نیست. گیلاسش را برمیدارد، جرعهای مینوشد و میگوید: «فراموشی با دیوونگی فرق داره. اینها اصلاً به هم ارتباطی ندارن.»
Elaheh Dalirian
فکر اینکه دوباره باید به خانه برگردم و با افکار خودم تنها باشم آزارم میدهد
sharareh
آنقدر خسته و درماندهام که دوست دارم همینجا روی تخت بخوابم تا هر چه زودتر این روز وحشتناک تمام شود.
sharareh
ابرها خورشید را پوشاندهاند و هوا گرفته است؛ درست مثل حالوهوای من.
sharareh