بدی برف این است. مدت کوتاهی همهچیز را زیبا نشان میدهد، آدم فکر میکند دنیا یا لااقل شهر خودمان چه جای قشنگی برای زندگی است، اما یکهو برفها آب میشوند و شهر و زندگی زشتتر از هر چه قبلاً بوده به نظر میرسد.
n re
دارد به خودش دروغ میگوید. یادش هست که میخواست به رستمزاده چه بگوید. میخواست بگوید یا باید که میگفت به شما و آقای مدیر ربطی ندارد، اعظم زن من است، به شما یا هر کس دیگری ربطی ندارد. اما نتوانست. باید میگفت سرت به کار خودت باشه مرد. اما نگفت. باید میگفت برو گمشو به جهنم. نگفته بود و حالا داشت وانمود میکرد که چیز مهمی نبوده. نه! مهم که بود، اما نتوانست بگوید
zohreh planet
نه! نمیشد. امکان نداشت که همهچیز به حال قبل برگردد. وقتی چیزی عوض شد، برگشتنش به حالت قبل ممکن نیست.
n re