وقتیکه میبینم جهان رنگِ عدم دارد
لبخندهای گل برایم بوی غم دارد
tadai
تویی پیداتر از پیدا نمییابیم پیدا را
چرا مانندِ ماهیها نمیبینیم دریا را
نشانت میدهد جنگل، بیابان، رود، کوهستان
گمانم یک نفر آیینهکاری کرده دنیا را
نسیمی میوزد وقتِ اذان از دورهای دور
بهآرامی نوازش میکند پلک سحرها را
تجلّی میکند حتّی همین بیدِ حیاطِ ما
اگر من هم بلد باشم تکلّمهای موسی را
تویی روشنترین مضمونِ بکرِ دفترِ هستی
ولی از زودیابیها نفهمیدیم معنا را
میم
در تنِ فرسودهام امّید رفتن مانده است
شوقِ پروازم ولی در بندِ قابِ کهنهای
درسِ عبرت بودم و از من کسی یادی نکرد
خاک خوردم سالها مثل کتابِ کهنهای
@_bo.ok_
چه خواهد کرد با ما آنکه با این رختِ چوپانی
به درد گرگ میگرید به ریشِ میش میخندد
tadai