بریدههایی از کتاب مدرسه جاسوسی؛ جلد سوم
۴٫۶
(۸۲)
«و به جاش یه ساختمون رو نشونه گرفتی، چون منطقاً آدمها توی ساختمونن؟»
به اعتراض گفتم: «امروز نه. قرار بود ساختمون خالی باشه. امتحانات امبوم برای همهٔ دانشآموزها و پرسنل اجباریه.»
«کدوم احمقی این رو گفته؟»
«اوم... شما گفتین.»
صورت آقای مدیر تا همین جا به قرمزی لبو شده بود، ولی در آن لحظه طوری قرمز شد که فکر نمیکردم آدمها قابلیتش را داشته باشند.
n.m🎻Violin
اریکا لبهایش را به هم فشرد. لحظهای حس کردم برقی از احساس را در چشمهایش دیدم. لحظهای بعد اثری از آن نبود. با لحن سردی گفت: «تو این حرفه نمیشه دوستی داشت. ارتباطات شخصی توانایی عملیت رو به خطر میندازه.»
تکرار کردم: «ارتباطات شخصی؟ تو با کل خونوادهت اومدی به این مأموریت! برای تو مثل پیکنیک میمونه!»
اریکا گفت: «انتخاب خودم نبود. بهخاطر ماهیت غیرمجاز این مأموریت، باید از این تیم خاص استفاده میکردم.»
پرسیدم: «پس من برات فقط همینم؟ کسی که وقتی مجبوری باهاش کار میکنی؟»
اریکا نگاه بیروحی به من انداخت. «احساسات ممکنه مأموریت رو پیچیده کنه. بهتره به کسی وابسته نشی. فرض کن اسپایدر خیال
کاربر ۱۶۲۰۱۴۴
با لحن تلخی گفتم: «بدون اینکه نظرم رو بپرسی، منو درگیرش کردی.» میدانستم احتمالاً باید افکارم را پیش خودم نگه دارم و مثل اریکا آنها را سرکوب کنم، ولی دست خودم نبود. «یه کاری کردی مجبور شم این کار رو بکنم. یه کاری کردی از مدرسهٔ جاسوسی اخراج بشم...»
«اگه نتیجه بگیریم، دوباره استخدامت میکنن.»
«و اگه نتیجه نگیریم، ممکنه کشته بشم! بدجوری جونم رو به خطر انداختی!»
«خطر بخشی از زندگی سیاست. فکر میکردم میخوای جاسوس بشی.»
«من هم فکر میکردم تو دوستمی.»
کاربر ۱۶۲۰۱۴۴
به آن سر راهرو سرک کشیدم. نمیدانستم چه کسی به کمکم آمده. انتظار داشتم مایک (یا شاید مایک و چند نفر دیگر) را ببینم یا حتی اریکا را که اعتراف میکرد به عادت همیشه دورادور مراقب من بوده.
سه قلدر بیهوش روی زمین افتاده بودند و کسی که وسطشان ایستاده بود و لکهٔ خونی را از روی آستینش پاک میکرد، جاشوا هَلال بود.
این برایم شوک بزرگی بود، چون جاشوا برای اسپایدر کار میکرد. تازه، آخرین باری که دیده بودمش، در حال سقوط مرگباری بود.
سرش را بلند کرد و مؤدبانه لبخند زد، انگار حضورش در آنجا اصلاً حیرتانگیز و غیرعادی نبود. گفت: «سلام، بن. باید با هم حرف بزنیم. یه پیشنهادی برات دارم.»
کاربر ۱۶۲۰۱۴۴
هرچند میتوانستم صدای مورِی را بشنوم که گفت: «چطور به من به چشم یه کار ناتموم نگاه کردن؟ من کار ناتموم نیستم! یکی از اعضای اصلی تیمم!»
فرزند قصهها
پس راهحلش اینه که تو زندگیت هیچ دوستی نداشته باشی؟»
اریکا گفت: «آره.»
«این رو فقط بهخاطر این نمیگی که جاشوا قلبت رو شکست؟»
Amirsam
اریکا گفت: «انتخاب خودم نبود. بهخاطر ماهیت غیرمجاز این مأموریت، باید از این تیم خاص استفاده میکردم.»
پرسیدم: «پس من برات فقط همینم؟ کسی که وقتی مجبوری باهاش کار میکنی؟»
Amirsam
، بعد صدایش را پایین آورد و زمزمه کرد: «اگه امشب همهچی خوب پیش بره، من و تو خیلی زود به شهربازی دیزنی میریم!»
Amirsam
اشلی با شلپ بلندی داخل استخر فرود آمد و بعد خندان خود را به سطح آب رساند. فریاد زد: «عارکه بود! بن!»
مورِی گفت: «میبینی؟ چطور تو رو صدا زد؟ فقط تو.»
Amirsam
فکر کرده بودم که شاید دلیل علاقهمندشدنم به اشلی بهخاطر این بود که از دست اریکا ناراحت بودم.
Amirsam
مورِی پرسید: «تو هم ازش خوشت میاد، نه؟»
Amirsam
علاقهام به او باعث میشد احساس گناه کنم.
Amirsam
لحظهای اشلی را تماشا کردم. به رغم حرفهای اریکا، به نظر نمیرسید اشلی ذرهای شرور باشد.
Amirsam
نفاریوس گفت: «حق با بنه. اسپایدر گولمون زده. سیا محاصرهمون کرده. هیچوقت نمیتونیم فرار کنیم، ولی جاشوا و بقیهٔ رؤسا میتونن.»
za za
سیبروک فریاد زد: «ریپلی! مامانبزرگ من با این تفنگ بهتر از تو شلیک میکنه... و بندهٔ خدا مُرده! با همچین مهارتهایی چطور تونستی دو بار سازمان ما رو شکست بدی؟»
محمد
«دقیقاً. هیچکس اسم ششمین ژیمناست برتر آمریکا رو نمیشنوه. فقط اسم پنج تای اول رو میشنون؛ کسایی که میتونن نمایندهٔ کشورشون بشن. اصلاً میدونی چه حسی داره کل زندگیت، ده ساعت در روز، هفت روز هفته، برای رسیدن به هدفت تلاش کنی، زندگی عادی رو بذاری کنار، نهایت تلاشت رو بکنی... و بعد به اون هدف نرسی؟»
«یه جورایی آره. از سیا انداختنم بیرون.»
محمد
«پس راهحلش اینه که تو زندگیت هیچ دوستی نداشته باشی؟»
اریکا گفت: «آره.»
«این رو فقط بهخاطر این نمیگی که جاشوا قلبت رو شکست؟» اریکا به سمت من برگشت. دمای قایق ناگهان ده درجه افت کرد، گرچه نمیدانم بهخاطر نگاه سرد اریکا بود یا غروب کردن خورشید.
اریکا سرانجام گفت: «نمیدونم دربارهٔ چی حرف میزنی.»
گفتم: «چرا، میدونی. ازش خوشت میاومد. فقط چون اون عوضیترین آدم دنیا از آب دراومده به این مفهوم نیست که همه اینجوریاَن. دوستها همیشه اسباب زحمت نیستن. بعضیوقتها بهترین دارایی آدمان.»
nadia :]
اشلی به سرعت از میدان تیراندازی بیرون رفت. آنقدر هیجانزده بود که در راه دو تا پشتک و نیمپشتک در هوا زد.
نفاریوس هم لخلخکنان دنبالش رفت. به نظر میرسید او هم هیجانزده شده است. ظاهرش مثل قبل بود، فقط سرعت لخلخکردنش کمی بیشتر از همیشه بود.
nadia :]
«اگه وسایل آدمبدها رو کش بری، دزدی حساب نمیشه. غنیمت گرفتنه.»
𝐑𝐎𝐒𝐄
شکست خودت رو گردن بقیه ننداز.
𝐑𝐎𝐒𝐄
حجم
۴۳۵٫۰ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۶
تعداد صفحهها
۲۸۴ صفحه
حجم
۴۳۵٫۰ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۶
تعداد صفحهها
۲۸۴ صفحه
قیمت:
۹۷,۰۰۰
۴۸,۵۰۰۵۰%
تومان