بریدههایی از کتاب مدرسه جاسوسی؛ جلد سوم
۴٫۶
(۸۲)
مدیر، که گیج شده بود، پرسید: «اسپایدر؟»
به او یادآوری کردم: «همون سازمان بدجنسی که چند ماه پیش سعی کرد این مدرسه رو منفجر کنه. ولی من جلوشون رو گرفتم و جون دهها نفر رو نجات دادم. از جمله خود شما رو. تابستون پارسال هم دوباره جلوشون رو گرفتم و باز هم جون خیلیها رو نجات دادم؛ از جمله رئیسجمهوری آمریکا رو. در واقع من تنها دانشآموز این مدرسهم که همچین کاری کرده. اونوقت دارین منو اخراج میکنین؟ چون دفتر مسخرهتون رو منفجر کردم؟»
پیگیری
«و به جاش یه ساختمون رو نشونه گرفتی، چون منطقاً آدمها توی ساختمونن؟»
به اعتراض گفتم: «امروز نه. قرار بود ساختمون خالی باشه. امتحانات امبوم برای همهٔ دانشآموزها و پرسنل اجباریه.»
«کدوم احمقی این رو گفته؟»
«اوم... شما گفتین.»
صورت آقای مدیر تا همین جا به قرمزی لبو شده بود، ولی در آن لحظه طوری قرمز شد که فکر نمیکردم آدمها قابلیتش را داشته باشند. شبیه قرمزی ماگمای مذاب بود. قبل از اینکه بتواند عصبانیتش را سرم خالی کند، دست توی جیبم کردم و نامهای را که آخر تابستان به خانهام فرستاده بودند، درآوردم. همان نامهای که میگفت حضور در امتحانات امبوم در روز اول مدرسه برای همهٔ دانشآموزها و پرسنل اجباری است. خود مدیر امضایش کرده بود. آن را نشانش دادم و پرسیدم: «میبینید؟»
مدیر یک ثانیه قبل از خطونشان کشیدن برای من با دهان باز خشکش زد. به خاطر سرخی صورتش نمیتوانستم بفهمم از اینکه گند زدنش را به رخش کشیده بودم خجالتزده شده یا عصبانی. تقریباً میتوانستم صدای چرخش چرخدندههای مغزش را بشنوم؛ داشت فکر میکرد باید چه کار کند. سرانجام گفت: «از مدرسه اخراجی.»
پیگیری
دستور آخر اریکا به من این بود: «اگه مشکلی پیش اومد، فوراً فلنگ رو ببند.»
انگار خیال داشتم همان جا بمانم و برای خودم ماست یخزده درست کنم.
Shahdad-lahijanian
زویی گفت: «باشه. لوت میدم.»
«ممنون. تو دوست خوبی هستی.»
کاربر ۷۱۳۴۰۲۵
یک نکتهٔ مهم دربارهٔ چنین وضعیتی یاد گرفته بودم: وقتی تعداد دشمن از تو بیشتر است، فرار کردن گزینهٔ خوبی است. برای همین به سراغ «خرگوش وحشتزده» رفتم و زدم به چاک.
کاربر ۷۱۳۴۰۲۵
امتحانات امبوم برای همهٔ دانشآموزها و پرسنل اجباریه.»
«کدوم احمقی این رو گفته؟»
«اوم... شما گفتین.»
aida
داشتم به سمت در میرفتم که مدیر دوباره به حرف آمد. «یه چیز دیگه.»
«بله؟»
«ما با رها کردنت در یه جامعهٔ عادی، ریسک خیلی بزرگی میکنیم. بااینکه دیگه جایی در این آکادمی نداری، لازمه که رازش رو پیش خودت نگه داری. اگه ماهیت واقعیش رو به کسی بگی... یا بگی برای جاسوس شدن آموزش میدیدی... بد میبینی.»
گفتم: «برو بمیر.» بههرحال او که نمیتوانست دوباره اخراجم کند. بعد از در بیرون رفتم.
AliMoghaddar
«کار ما آسون نیست. همیشه باید در سایهها کار کنیم. موفقیتمون باید همیشه مخفی بمونه و همیشه هم با قانون طرفیم.»
ستیا
با توجه به اینکه مورِی زمانی در توطئهٔ ترور چندین تن از سران کشورهای جهان دخالت داشت، رانندگی بدون گواهینامه احتمالاً خلاف سنگینی به نظرش نمیرسید
فرزند قصهها
خودم را در یکی از وحشتناکترین جاهایی که میتوانستم تصور کنم، یافتم.
مدرسهٔ راهنمایی.
nazanin
تقریباً مطمئن بودم تا جایی که به غذا مربوط است، هیچ چیزی بهتر از غذا نیست
Hlma Imani
ولی از مدرسهٔ راهنمایی خیلی دلپذیرتر بود. آنجا به نحو خوابآوری کسلکننده، از نظر اجتماعی اضطرابآور و احتمالاً خطرناک هم بود.
Hlma Imani
«ما با رها کردنت در یه جامعهٔ عادی، ریسک خیلی بزرگی میکنیم. بااینکه دیگه جایی در این آکادمی نداری، لازمه که رازش رو پیش خودت نگه داری. اگه ماهیت واقعیش رو به کسی بگی... یا بگی برای جاسوس شدن آموزش میدیدی... بد میبینی.»
گفتم: «برو بمیر.»
Hlma Imani
دوستها همیشه اسباب زحمت نیستن. بعضیوقتها بهترین دارایی آدمان.»
Luna
ولی مهمتر از اون، ما بهت احترام میذاریم؛ احترامی که لیاقتش رو داری؛ احترامی که سیا باید بهخاطر کارهای فوقالعادهت بهت میذاشت، ولی نذاشت.»
پسری که الان هستم!!
ولی بالاخره یه روزی قبل از روز حمله، قوای متفقین به سربازهاشون گفتن که چه خیالی دارن. اینجوری نبود که تو ساحل پیادهشون کنن و بگن "سورپریز! قراره امروز به فرانسه حمله کنین!
𝐑𝐎𝐒𝐄
با اطمینان گفتم: «البته. میتونم این کار رو بکنم.»
پرسید: «واقعاً؟ چون وقتی فرصتش رو داشتی، من رو نکشتی.»
گفتم: «آهان.» اعتمادبهنفس دروغینم کمی کاهش یافت. «خب، میدونی، سیاست سیا اینه که مردم رو نکشه. اونا سازمانیان که اسیر کردن رو ترجیح میدن. هرچند، در دفاع از خودم باید بگم کاری کردم از یه صخرهٔ خیلی بلند سقوط کنی. واقعاً شانس آوردی زنده موندی.»
جاشوا گفت: «ولی نیومدی پایین تا مطمئن شی مردهم.»
با دستپاچگی اینپا و آنپا کردم. «اوم... منظورت اینه که اگه واقعاً کشته بودمت، حرفم رو بیشتر قبول میکردی؟»
«آره.»
«ولی اونوقت میمردی.»
𝐑𝐎𝐒𝐄
«پس چه توضیحی برای این داری که اسپایدر حتی بهمون اجازه نمیده از مجتمع خارج بشیم؟»
«میتونیم خارج بشیم.»
جواب دادم: «من نمیتونم. اینجا مثل زندان میمونه، یه زندان خیلی قشنگ... ولی در هر صورت زندانه.»
«چند تا زندان رو میشناسی که مرکز تفریحی مخصوص داره؟»
«چند تا مجتمع رو میشناسی که هر وقت دلت بخواد، نتونی ازش خارج شی؟»
𝐑𝐎𝐒𝐄
میدونی چه حسی داره کل زندگیت، ده ساعت در روز، هفت روز هفته، برای رسیدن به هدفت تلاش کنی، زندگی عادی رو بذاری کنار، نهایت تلاشت رو بکنی... و بعد به اون هدف نرسی؟
𝐑𝐎𝐒𝐄
«بخت همیشه در میزند، ولی اکثر مردم در را باز نمیکنند»
𝐑𝐎𝐒𝐄
حجم
۴۳۵٫۰ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۶
تعداد صفحهها
۲۸۴ صفحه
حجم
۴۳۵٫۰ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۶
تعداد صفحهها
۲۸۴ صفحه
قیمت:
۹۷,۰۰۰
۴۸,۵۰۰۵۰%
تومان