بریدههایی از کتاب مدرسه جاسوسی؛ جلد سوم
۴٫۶
(۸۲)
«نفاریوس، میدونم راحت با بقیه کنار نمیای و همین عصبانیت میکنه، ولی این راه حلش نیست. آدمای اسپایدر دوستات نیستن. دارن ازت سوءاستفاده میکنن. اگه میخوای دوستای واقعی پیدا کنی، شرارت راهش نیست. باید قهرمان باشی و الان فرصتش رو داری. میتونی همین الان قهرمان شی! میتونی شهر رو نجات بدی!»
☆...○●arty🎓☆
«شکست خودت رو گردن بقیه ننداز. حق با داور بود
☆...○●arty🎓☆
اریکا گفت: «بسپرینش به ما.»
بعد به زویی اشاره کرد و دستور داد: «نگهبانی بده.»
بعد به من اشاره کرد و دستور داد: «مسیر پرتاب رو محاسبه کن.» بعد به وارن اشاره کرد و دستور داد: «برو کنار. سر راهمی.»
☆...○●arty🎓☆
بیشتر اجدادش جاسوس بودند و نسلشان به نیتان هِیل در دوران مبارزات انقلابی میرسید. پدربزرگش، سایرس هِیل، یکی از بهترین جاسوسهای سیا بود و تقریباً همهٔ چیزهایی را که اریکا بلد بود، یادش داده بود.
از طرف دیگر ما نسلاندرنسل خواربارفروش بودیم.
☆...○●arty🎓☆
با عجله از سالن غذاخوری بیرون دویدم و دواندوان از راهروها، که در ساعت ناهار خالی بود، گذشتم. امیدوار بودم از قلدرها جلو بزنم، ولی آنها، هرچند هیکلی بودند، به نحو عجیبی فرز میدویدند. در حالی که زیگزاگی در راهروها میدویدم، پابهپایم آمدند. از پیچ راهرو گذشتم، فکر میکردم به خروجی میرسم...
ولی جلویم دیوار بود. یا ساختوساز جدیدی در مدرسه صورت گرفته بود یا نقشهاش درست یادم نمانده بود. در هر صورت به بنبست رسیده بودم. چارهای نداشتم جز اینکه برگردم و خود را برای حملهٔ آنها آماده کنم.
ولی... از حمله خبری نبود.
در آن طرف پیچ، سروصدای دویدن قلدرها در راهرو قطع شد و جای خود را به واکنش حیرتزدهشان داد. بعد صدای کتک خوردنشان را شنیدم: صدای خفهٔ برخورد مشت با گوشت بدن، صدای تلقوتلوق خوردن کلهها به کمدهای فلزی، صدای فرود آمدن بدنهایشان روی کف براق راهرو.
بعد سکوت برقرار شد.
AMIr AAa i
در اتاقی ناآشنا بیدار شدم. منگ بودم، انگار چیزخورم کرده بودند. فقط چند ثانیه طول کشید تا بفهمم چرا: واقعاً چیزخورم کرده بودند.
شاید یک بچهٔ سیزدهساله نباید آنقدر چیزخور میشد که از حس و حالش بفهمد چیزخورش کردهاند، ولی زندگی یک جاسوسِ تحت آموزش اینطوری بود دیگر. سرم درد میکرد و دهانم جوری بود که انگار پنبه در آن چپانده بودند.
جاشوا هلال این بلا را سرم آورده بود. حتی با وجود منگی از این بابت شکی نداشتم. نمیتوانست کار کس دیگری باشد. بلافاصله بعد از اینکه پیشنهادش را قبول کردم، به خانهام رفته بودیم. قراردادی در ظاهر رسمی به پدر و مادرم داده بود که میگفت من با بورسیهٔ کامل در یک مدرسهٔ تیزهوشان دیگر قبول شده بودم. جاشوا ادعا کرده بود مشاور دانشآموزان جدید است. چند بروشور تبلیغاتی براق نشانشان داده و حرّافی کرده بود که آکادمی مقدماتی وایزمن چقدر از مدرسهٔ سنتاسمیتن بهتر است. بلد بود چطور زبان بریزد، هرچند ظاهراً خودش هم به اندازهٔ مدرسه، مامان و بابایم را تحتتأثیر قرار داد. والدینم هم از زرنگی من خوشحال شدند، هم از اینکه دوباره ترکشان میکردم، ناراحت.
AMIr AAa i
سایرس لحظهای بعد خود را روی او انداخت، بلندش کرد و از قایق بیرون انداخت. اریکا هم همین کار را با من کرد، گرچه وقتی به من خورد، خودم بلند شده بودم.
در حالی که میپریدیم، موتورها منفجر شدند. موج انفجار باعث شد در هوا پشتک بزنیم. سایهٔ ساختمانهای شهر دو بار دور سرم چرخید و بعد با صورت در آب فرو رفتم. انگار مشت خورده باشم، گیج شدم و فقط تا حدودی از آغوش سرد آب و واقعیت سقوطم آگاه بودم. سعی کردم شنا کنم، ولی چیز سنگینی دور پاهایم پیچید و من را پایین کشید.
بالای سرم درخشش نور حاصل از انفجار، چرخش حبابهای حاصل از قایقهایی که بالای سرمان حرکت میکرد و چهرهٔ محو زنی را دیدم... در حالی که بیشتر از قبل پایین میرفتم، همهچیز خیلی سریع محو شد.
و بعد تاریکی مرا در خود فروبرد.
AMIr AAa i
زویی با اشتیاق گفت: «میتونیم این کار رو بکنیم! میتونیم بفرستیمش برای کلهگندههای سیا! اونا باید بفهمن دارن به یه دلیل احمقانه یکی از بهترین جاسوسهای آیندهشون رو از دست میدن. اگه قرار بود کسی بهخاطر این ماجرا اخراج بشه، اون آدم وارنه.»
خیلیها این حرفش را تأیید کردند.
وارن فریاد زد: «هی! تقصیر من نیست!»
زویی با لحن معناداری گفت: «تو خمپارهانداز رو پُر کردی.»
وارن جواب داد: «قرار بود فقط بمب رنگی بین مهمات باشه. اون احمقی که یه بمب واقعی رو قاطیشون کرده بود، من نیستم.»
چیپ به او گفت: «ولی اون احمقی که فرقشون رو نفهمید، تویی.»
وارن فریاد زد: «دقیقاً عین هم بودن!»
جواهر سرزنشش کرد. «فکر نکنم. بمب رنگی و خمپاره اصلاً شبیه هم نیستن.»
وارن تشر زد: «اینا بودن. قسم میخورم. شما هم جای من بودین، همین اشتباه رو میکردین!»
زویی گفت: «خب، ما نکردیم. تو کردی. و حالا مرد استتاری داره به همین علت اخراج میشه.»
ن. عادل
«هی، بن؟ مشکلی پیش اومده؟»
«آره.»
«از یک تا ده...؟»
«۲۳! لو رفتم
Amirsam
تابهحال در زندگیام مجبور نشده بودم ریاضی تمرین کنم.
𝐑𝐎𝐒𝐄
اغلب بهترین مکان برای پنهان شدن جلوی چشم بود
𝐑𝐎𝐒𝐄
«بیشترش. دست و پام رو از دست دادم، ولی چشمم رو نه.»
«اوه. اون رو چهجوری از دست دادی؟»
«یه حشره رفت توش.»
«اوم... حشره بره تو چشم آدم که چشم چیزیش نمیشه.»
«اگه اولین روز استفادهت از قلاب به جای دست باشه، میشه.»
𝐑𝐎𝐒𝐄
گفتم: «من با تو جایی نمیام.»
جاشوا تفنگی از جیبش درآورد. «این نظرت رو عوض نمیکنه؟»
اعتراف کردم: «چرا. شک نکن که میکنه.»
𝐑𝐎𝐒𝐄
وقتی تعداد دشمن از تو بیشتر است، فرار کردن گزینهٔ خوبی است.
𝐑𝐎𝐒𝐄
تماشای دقیق سکانسهای اکشن یک چیز است؛ اینکه خودم را وسط یکی از آنها ببینم، یک چیز دیگر.
𝐑𝐎𝐒𝐄
ناگهان متوجه شدم وحشت نکردهام. برعکس آن زمانی که یک مشت دانشآموز سالاولی در طول امتحان امبوم در تعقیبم بودند، جیغ نمیزدم. شاید به این علت بود که در این مدت جاسوس پختهتری شده بودم، یا شاید به این علت که شبیهسازیهای مدرسهٔ جاسوسی من را به خوبی برای صحنههای اکشن واقعی آماده کرده بود. ولی از اینکه آنقدر خوب از پس اوضاع برآمده بودم، به خودم آفرین گفتم.
N.F
اشلی نخودی خندید که کمی عجیب بود. انتظار نداشتم کسی که آموزش میبیند تا نابغهٔ جنایت شود، نخودی بخندد. پرسید: «حتماً خوشحالی که منتقل شدی اینجا، نه؟»
«معلومه.»
این بار دروغ گفتن برایم زیاد سخت نبود.
!...!
در اتاقی ناآشنا بیدار شدم. منگ بودم، انگار چیزخورم کرده بودند. فقط چند ثانیه طول کشید تا بفهمم چرا: واقعاً چیزخورم کرده بودند.
پیگیری
گفتم: «فکر میکردم مردهٔ.»
جاشوا جواب داد: «نمردهم. سورپریز!»
پیگیری
چیپ پرسید: «دلت میخواد با مدیر بیحساب بشی؟ خوشحال میشم از طرف تو این کار رو بکنم. کافیه لب تر کنی تا ماشینش از ته رودخونهٔ پوتومک سر در بیاره.»
گفتم: «ممنون از پیشنهادت، ولی نه.»
چیپ پرسید: «گربهش چی؟ میتونم یه بلایی سر گربهش بیارم؟»
زویی نفسش را در سینه حبس کرد. «چیپ!»
چیپ به او گفت: «منظورم این نبود که میکشمش. میخواستم مثلاً موهاش رو از ته بزنم. برای اینکه به مدیر بفهمونم نباید به دوستامون چپ نگاه کنه.»
پیگیری
حجم
۴۳۵٫۰ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۶
تعداد صفحهها
۲۸۴ صفحه
حجم
۴۳۵٫۰ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۶
تعداد صفحهها
۲۸۴ صفحه
قیمت:
۹۷,۰۰۰
۴۸,۵۰۰۵۰%
تومان