بریده‌هایی از کتاب مایکل وی (جلد ششم)

این اواخر از خودم می‌پرسیدم وید کجاست؛ می‌دانید که، کلاً به مرگ فکر می‌کردم. زندگیِ پس از زندگی. ما بعد از مردن به کجا می‌رویم؟

به مکانی که برج در آن بود نگاه کرد و به‌جز انتهای میله‌های ذوب‌شده و سوخته، چیزی ندید. جیغ کشید: «مایکل کجاست؟»

زندگی، داشتنِ کارت‌های خوب نیست، بلکه زندگی بازی درست با کارت‌های بد است.» تانر گفت: «بخش دستِ بد

با این‌که در میان درهٔ سایهٔ مرگ قدم برمی‌دارم، از هیچ شیطانی نمی‌ترسم...

امروز با گوشت دشمنانم ضیافت برپا می‌کنم.

حقیقت اینه که زندگی پوشالیه

مراقب باش. اون ارّه به‌نرمی آب‌دماغ، از استخوان پات رد می‌شه.» هرگز چنین اصطلاحی نشنیده بودم. امیدوار بودم هرگز دوباره نشنوم.

چیزهایی که امروز مهم هستند، فردا مهم نخواهند بود و چیزهایی که امروز مهم نیستند، فردا فوق‌العاده مهم می‌شوند. این در مورد همه صدق می‌کند. اولش با این تفکر شروع می‌کنید که قرار است فلان‌طور آدمی باشید و این‌که زندگی مقابلتان گسترده شده و مانند بازی ویدئویی قابل پیش‌بینی است. بعد متوجه می‌شوید که قوانین تغییر کرده‌اند. شخصیت‌هایی در بازی‌تان هستند که نمی‌خواستید به بازی‌تان وارد شوند. مجبور می‌شوید کارهایی انجام بدهید که هرگز دلتان نمی‌خواسته انجام دهید. گاهی به نظر می‌رسد که هدف بازی عوض شده است. فکر کنم برای همه همین‌طور است. همه باید متوجه شوند زندگی‌ای که اکنون سپری می‌کنند و زندگی‌ای که فکر می‌کردند در آینده خواهند داشت، هرگز یکی نیست. سؤال این است، باید در این باره چه‌کار کنند؟

گاهی بهتر است با شیطانی که با او آشنایی زندگی کنی.

«شاید عشق تنها دلیلیه که ما رو مجبور به زندگی می‌کنه.»

«فکر کنم اگه قرار باشه کار سختی انجام بدی، بهتره روی کاری که مقابلته تمرکز کنی تا روی نتیجه.»

عشق واقعی از این مدل‌ها نیست که بگی نمی‌تونم بدون تو زندگی کنم، عزیز دلم. عشق واقعی اینه که به یه نفر بیشتر از خودت اهمیت بدی.

بعضی از اطلاعات زیادی اغواکننده هستن. مثل این می‌مونه که من هرگز توی عمرم دزدی نکردم، ولی اگه بهم بگی که یک میلیون دلار تو جعبه‌ای پشت مدرسه‌ست و کسی ازش محافظت نمی‌کنه، ممکنه به برداشتنش فکر کنم.

همهٔ چیزها برای بهتر شدن تغییر نمی‌کنند.

دوم، تغییر همیشه دردناک است. دائماً این را به خودم یادآوری می‌کردم. چون همان‌طور که دنیایی که در آن زندگی می‌کنیم در حال تغییر است، قلب و مغزمان نیز تغییر می‌کند. چیزهایی که امروز مهم هستند، فردا مهم نخواهند بود و چیزهایی که امروز مهم نیستند، فردا فوق‌العاده مهم می‌شوند. این در مورد همه صدق می‌کند. اولش با این تفکر شروع می‌کنید که قرار است فلان‌طور آدمی باشید و این‌که زندگی مقابلتان گسترده شده و مانند بازی ویدئویی قابل پیش‌بینی است. بعد متوجه می‌شوید که قوانین تغییر کرده‌اند. شخصیت‌هایی در بازی‌تان هستند که نمی‌خواستید به بازی‌تان وارد شوند. مجبور می‌شوید کارهایی انجام بدهید که هرگز دلتان نمی‌خواسته انجام دهید. گاهی به نظر می‌رسد که هدف بازی عوض شده است. فکر کنم برای همه همین‌طور است. همه باید متوجه شوند زندگی‌ای که اکنون سپری می‌کنند و زندگی‌ای که فکر می‌کردند در آینده خواهند داشت، هرگز یکی نیست. سؤال این است، باید در این باره چه‌کار کنند؟

«هیچ چیزی غیرممکن نیست. هیچ چیزی بی‌نقص نیست. باید یه راهی باشه.»

وقتی کوچک بودم، صدا یه جملهٔ معروفی رو برام خوند. یه چیزی تو این مایه‌ها که، تو باید شرمسار باشی که بدون به ارمغان آوردن پیروزی برای بشریت بمیری.»

اوستین گفت: «استیونسون یه چیزی گفته که به موقعیت ما مرتبط می‌شه؛ زندگی، داشتنِ کارت‌های خوب نیست، بلکه زندگی بازی درست با کارت‌های بد است.» تانر گفت: «بخش دستِ بدش رو که ما داریم.» اوستین با خشم چشم‌غره‌ای به او رفت که البته به شخصیتش نمی‌خورد. «علاوه بر این گفته، دنیا برای بزدل‌ها جایی نداره.»

«اولین چیزی که هر افسر پلیسی در حین انجام وظیفه یاد می‌گیره اینه که مردم جانوران عجیبی‌ن و اغلب دقیقاً خلاف چیزی رو که انتظار داری، انجام می‌دن. برای مثال اون‌قدر از شکست خوردن می‌ترسن که شکست رو در آغوش می‌گیرن. می‌فهمی چی می‌گم؟»

اولش با این تفکر شروع می‌کنید که قرار است فلان‌طور آدمی باشید و این‌که زندگی مقابلتان گسترده شده و مانند بازی ویدئویی قابل پیش‌بینی است. بعد متوجه می‌شوید که قوانین تغییر کرده‌اند. شخصیت‌هایی در بازی‌تان هستند که نمی‌خواستید به بازی‌تان وارد شوند. مجبور می‌شوید کارهایی انجام بدهید که هرگز دلتان نمی‌خواسته انجام دهید. گاهی به نظر می‌رسد که هدف بازی عوض شده است. فکر کنم برای همه همین‌طور است. همه باید متوجه شوند زندگی‌ای که اکنون سپری می‌کنند و زندگی‌ای که فکر می‌کردند در آینده خواهند داشت، هرگز یکی نیست. سؤال این است، باید در این باره چه‌کار کنند؟