«تو هیچ هدفی جز میل به قدرت نداری.»
هتچ نیشخندی شوم زد. «یهجوری میگی انگار این چیز بدیه.» بعد بهسمت میلهها خم شد. «میل به قدرت، تنها راه برای تغییر دادن دنیاست. البته ما این رو پشت اهداف شریف مخفی میکنیم؛ ولی درنهایت، سیاست و دین مثل سوسیس هستن، ممکنه خوشمزه باشن اما بهتره ندونیم چربیشون به کجای بدن میچسبه و چقدر چاق میکنه. وقتی میگم، یه روزی میآد که مردم به من، در مقام یک آیندهنگر، که واقعاً هستم، افتخار میکنن، بهم اعتماد کن.»
pari
آن شب کابوس دیدم. خواب دیدم هیولایی دارد مرا درون مارپیچی تاریک دنبال میکند. هرگز خود هیولا را ندیدم، ولی میتوانستم صدای غرش و دندانقروچهٔ او را از پشتسرم بشنوم که همیشه فقط کمی با من فاصله داشت. مارپیچی که در آن میدویدم صدها در داشت، ولی تمام درهایی که امتحان میکردم، قفل بود. دائماً صدای مادرم را میشنیدم که نامم را صدا میزد ولی نمیتوانستم بگویم صدایش از کجا میآید. فقط به دویدن ادامه دادم. وقتی به مرکز مارپیچ رسیدم، صدایش را شنیدم که از آخرین در به گوش میرسید. من که خیالم راحت شده بود، در را باز کردم. دکتر هتچ آنجا ایستاده بود. او شروع کرد به خندیدن. وقتی دهانش را باز کرد، زبانش مار بود، بدنش دُورم حلقه زد و فشارم داد. این موقع بود که بیدار شدم.
سهیل