بریدههایی از کتاب مایکل وی (جلد دوم)
۴٫۸
(۵۷)
«یا حضرت شیرینی. این رو ببینین.»
کاربر ۲۸۱۱۴۷۴
«از خودم میپرسم اصلاً میدونی فروتنی چیه یا نه. یه تقوای گمشدهست. بچههای این دورهوزمونه همه متکبرن. اونها فکر میکنن همهٔ جوابها رو بلدن؛ ولی اونها فقط نسل جدیدی از احمقهان. فروتنی، دانشِ پذیرفتن این حقیقته که شاید داری اشتباه میکنی. متأسفانه اغلب بچهها خیلی دیر این دانش رو فرا میگیرن؛ بعد از اینکه بازی رو باختن، البته اگه متوجه منظورم بشی. فروتنی وقتی به
pari
بعضی وقتها آدمها اینجوری میشن. وقتی از یکی ناراحتیم و اون پیشمون نیست، سر یکی دیگه خالی میکنیم. حتی آدمهایی که دوستشون داریم.
pari
اونها باید بدونن خاص بودن به این معنی نیست که اونها برای من ضروری هستن.
pari
اگه تاریخ یه چیز رو به ما یاد داده باشه اینه که هرکسی و هرچیزی یه نقطهضعف داره، آدم فقط باید اون رو پیدا کنه.
pari
چرا دارم به این فکر میکنم؟ شاید ذهن وقتی نمیتواند با واقعیت روبهرو بشود این کار را میکند، یعنی به دنبال واقعیت دیگری میگردد.
pari
تو فقط برای این به گذشته چسبیدی که از تغییر میترسی؛ ولی بدون تغییر هیچ چیز خوبی به وجود نمیآد. هیچی. تغییر، تکامله، همین و اگه بهخاطر تکامل نبود، تو هنوز هم روی درخت زندگی میکردی و موز میخوردی
pari
«همهٔ مردان بزرگ متوهم بودن. اگه متوهم نبودن دیگه چطور میتونستن به حدی از دیوانگی برسن که فکر کنن میتونن دنیا رو تغییر بدن؟»
pari
«تو هیچ هدفی جز میل به قدرت نداری.»
هتچ نیشخندی شوم زد. «یهجوری میگی انگار این چیز بدیه.» بعد بهسمت میلهها خم شد. «میل به قدرت، تنها راه برای تغییر دادن دنیاست. البته ما این رو پشت اهداف شریف مخفی میکنیم؛ ولی درنهایت، سیاست و دین مثل سوسیس هستن، ممکنه خوشمزه باشن اما بهتره ندونیم چربیشون به کجای بدن میچسبه و چقدر چاق میکنه. وقتی میگم، یه روزی میآد که مردم به من، در مقام یک آیندهنگر، که واقعاً هستم، افتخار میکنن، بهم اعتماد کن.»
pari
آن شب کابوس دیدم. خواب دیدم هیولایی دارد مرا درون مارپیچی تاریک دنبال میکند. هرگز خود هیولا را ندیدم، ولی میتوانستم صدای غرش و دندانقروچهٔ او را از پشتسرم بشنوم که همیشه فقط کمی با من فاصله داشت. مارپیچی که در آن میدویدم صدها در داشت، ولی تمام درهایی که امتحان میکردم، قفل بود. دائماً صدای مادرم را میشنیدم که نامم را صدا میزد ولی نمیتوانستم بگویم صدایش از کجا میآید. فقط به دویدن ادامه دادم. وقتی به مرکز مارپیچ رسیدم، صدایش را شنیدم که از آخرین در به گوش میرسید. من که خیالم راحت شده بود، در را باز کردم. دکتر هتچ آنجا ایستاده بود. او شروع کرد به خندیدن. وقتی دهانش را باز کرد، زبانش مار بود، بدنش دُورم حلقه زد و فشارم داد. این موقع بود که بیدار شدم.
سهیل
حجم
۳۳۶٫۴ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۶
تعداد صفحهها
۴۲۴ صفحه
حجم
۳۳۶٫۴ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۶
تعداد صفحهها
۴۲۴ صفحه
قیمت:
۱۳۸,۰۰۰
۶۹,۰۰۰۵۰%
تومان