بهترین جملات زیبا و معروف از کتاب پایگاه سری | طاقچه
کتاب پایگاه سری اثر داوود امیریان

بریده‌هایی از کتاب پایگاه سری

۴٫۶
(۳۷)
بعد علی‌پور رو به جمع گفت: «برای سلامتی فرمانده‌مان ...» نگاه‌ها به میرشجاعی دوخته شد. میرشجاعی محجوب و لبخندزنان سر پایین انداخت. - ... آقا امام زمان صلوات!
اگر خوبی دیدی اشتباه شده و اگر بدی دیدی حقته. ما رو ندیدی عینک بزن.
یا فاطمه زهرا (س)
گفت: «حتماً خبرایی هست، بوی چلوکباب می‌آد!» آرش از رضا پرسید: «بوی چلوکباب یعنی چی؟» - یعنی عملیات!
یا فاطمه زهرا (س)
وارد اتاق که شدند، چاقری ضبط‌صوت به دست جلو آمد. رضا خنده‌خنده گفت: «پسر تو چه زیگیلی هستی‌ها. بگذار عرقش خشک بشه، بعد.» سیدحسین بی‌مقدمه زد پس گردن رضا. - زیگیل یعنی چی؟ خجالت بکش! رضا دوید تو آبدارخانه و صدایش آمد: «غلط کردم سید جوشان، جان شمربن ذی‌الجوشن منو ببخش!»
یا فاطمه زهرا (س)
«اندیمشک پیاده می‌شیم. کنار پادگان دوکوهه. نگران چیزی نباش. منم اولین‌بار که پام به جبهه رسید حال و روز تو را داشتم. اما خُب با آشنابازی و کمک چند تا دوست تونستم ماندگار بشم.» - آشنا بازی؟ - خُب آره. ما تو گُردانمون یه مسئول کارگزینی داریم که از اون باحال‌هاست. قیافه‌اش درب‌وداغونه؛ اما هرکاری بگی از دستش بر می‌آد. فقط کمی خرج برمی‌داره. - یعنی رشوه می‌گیرد؟ رضا غش‌غش خندید. چشمانش از خنده آب افتاد: «نه اون‌طور که فکر کنی؛ اما بابت هر کاری باید هر چه‌قدر می‌گه نماز بخونی. مونده به این‌که چه‌قدر کارت مهم و سنگین باشد و اون چه‌قدر دندون‌گردی کنه. اسمش میرزاخانیه. ما صداش می‌کنیم آمیرزا عبدالطمع!»
یا فاطمه زهرا (س)
سیدحسین که از قفسهٔ نرده‌ای بالا رفته بود و پاهایش را تاب می‌داد گفت: «شما هم حوصله داریدها، دعوای خودمون با عراقی‌ها کمه، شما هم اضافه شدید.» حمید گفت: «خوب شد میرشجاعی این‌جاس، والاّ دوسه‌تا تیر و فشنگ در می‌کرد و یک خشم جانانه راه می‌انداخت تا کیف کنید.» علی دست تکان داد و گفت: «جان مادرت اسم اون عتیقه را نیار بدنم به لرزه می‌افته. با اون قیافهٔ ...» سیدمهدی گفت: «آ آ ... الغیبتُ ...» - ببخشید جرجیس پیامبر! رضا خندید و چای به گلویش پرید.
یا فاطمه زهرا (س)
ایشان هم محمدآقا، تیمساروظیفهٔ با کلاس محلهٔ میدان خراسان است.» دندان‌های محمد خرگوشی بود. ریش کوتاه و موهای مجعد پرکلاغی داشت. صورتش گوشت‌آلود و گوش‌هایش کمی بزرگ به نظر می‌آمد. علی گفت: «محمد به خاطر علاقه و شوق زیادی که به خدمت کردن داره، هر دوسه ماه، یه‌کاری می‌کنه که چند ماه اضافه خدمت بخوره تا بیشتر به اسلام و مسلمین خدمت کنه.»
یا فاطمه زهرا (س)
مرد معتاد بلند شد رفت طرف سرباز و تودماغی گفت: «سرکار جون!‌ من نوکرتم، ما رو ول کنید بریم سر کار و زندگیمون. بابا من به کی بگم،‌ من معتاد نیستم. اگه یه موشک بخوره سر زن و بچه‌ام من یقهٔ کیُ بگیرم؟» ناصر به بدنش کش داد و همان‌طور که از بازداشتگاه بیرون می‌رفت، گفت: «همون دختر خوشگل و پر محبت!»
یا فاطمه زهرا (س)
ناگهان تنه‌ای خورد و بر زمین افتاد، چند دفتر و کتاب و کلاسور کنارش ولو شد. دختری هراسان و ترسیده مقابلش ایستاده بود، دختر گفت: «ببخشید آقا... تقصیر من شد.. عجله دارم... چیزه...» ناصر دفتر و کتاب‌ها را جمع کرد. به دختر نگاهی کرد. دختر آشکارا می‌لرزید. - چیزی شده؟ دختر کلاسور را گرفت. صدای قدم‌هایی تند بلند شد. بغض دختر ترکید. ناصر گفت: «چی شده؟ بگو.» - این‌ها مزاحم من هستند،‌ برادر، نجاتم بدید. ناصر سرش را برگرداند و سه جوان را دید که نزدیک می‌شدند. جوانکی که کاپشن چرمی مشکی پوشیده بود و موهایش را آلمانی زده بود، گفت: «چیه شناختی؟»
یا فاطمه زهرا (س)

حجم

۱۹۴٫۱ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۷

تعداد صفحه‌ها

۲۴۰ صفحه

حجم

۱۹۴٫۱ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۷

تعداد صفحه‌ها

۲۴۰ صفحه

قیمت:
۵۴,۰۰۰
تومان
صفحه قبل
۱
صفحه بعد