بریدههایی از کتاب خورشید حتماً میتابد
نویسنده:آنتونی ری هینتون، لارالاو هاردین
مترجم:فاطمه سهسلطانی
انتشارات:مهرگان خرد
دستهبندی:
امتیاز:
۴.۵از ۲۰ رأی
۴٫۵
(۲۰)
مادرم همیشه میگفت اگر هنگام باخت در زمین کجخلقی و سروصدا کنی و جلوی تیم مقابل از خود ناراحتی نشان دهی، آنها میفهمند که توانستهاند ناراحتت کنند و در این صورت انگار دو بار باختهای
"هلاله"
هیچکس با قلبی آکنده از نفرت وارد بهشت نمیشه.»
"هلاله"
بعد از همهٔ چیزهایی که از سر گذراندم، دوست دارم باور کنم که بیشتر از همه این انتخابهای ما هستند که زندگیمان را برای همیشه تغییر میدهند.
"هلاله"
دقایقی قبل از نیمهشب پنجم ژوئن، جلوی در سلولم ایستادم. کفشم را درآوردم و شروع کردم به ضربهزدن به میلهها و سیمها. میخواستم هنری بشنود. میخواستم بداند تنها نیست. میدانستم کِی سرش را تراشیدند و وقتی مولد برق روشن شد صدایش را شنیدم. بلندتر به میلهها زدم، همهٔ زندانیهای ردیف خودمان و سایر ردیفها هم همین کار را کردند. برای هنری هیز به میلههایمان زدیم. سیاه یا سفید، مهم نبود. میدانستم هنری ترسیده و تنها بود. میدانستم میترسید به خاطر کارهایی که کرده بود بعد از بند اعدامیها جهنم در انتظارش باشد. تا میتوانستیم به میلهها زدیم و فریاد کشیدیم، پانزده دقیقهٔ تمام. آنقدر فریاد کشیدم که گلویم درد گرفت و صدایم خفه شد. فریاد کشیدم تا هنری بداند برایم اهمیت داشته است.
Fereshte
«واقعاً متأسفم که مادرت رو از دست دادی، باید یهطور دیگه به ماجرا نگاه کنی. حالا یه نفر رو تو بهشت داری که میتونه پیش خدا از پروندهت دفاع کنه.»
چند دقیقهای سکوت برقرار شد، بعد شگفتانگیزترین اتفاق ممکن افتاد.
در شبی تاریک در خالیترین و غیرانسانیترین جای دنیا یک نفر خندید. یک خندهٔ واقعی. با شنیدن آن صدا فهمیدم شاید آلاباما بتواند آزادی و آیندهام را از من بدزدد اما هرگز نمیتواند روح، انسانیت و از همه مهمتر شوخطبعیام را از من بگیرد.
Fereshte
میدانستم آخرین، بهترین و تنها امیدم قرار بود وکیلم باشد. زندگیام در دست او بود، چون معلوم شده بود قضیه این نیست که من را اشتباهی گرفتهاند. آنها اشتباه نمیکردند بلکه داشتند صحنهسازی میکردند که یک فرد بیگناه را اعدام کنند. و حاضر بودند برای انجام این کار دروغ هم بگویند.
Fereshte
کارکردن در فستفودی که مشتریهای سفیدپوستش دوست ندارند یک سیاهپوست به غذایشان دست بزند چندان به مذاق خودم هم خوش نمیآمد. قسمت غمانگیز ماجرا این بود که برای بالارفتن در این دنیا، لازم بود از آن معدنها پایین برویم و هرچه شغلمان خطرناکتر بود درآمدمان هم بیشتر.
Fereshte
خاک آلاباما پوشیده از خون، عرق و ترس افرادی مثل ما بود. افرادی که فقط به خاطر رنگ پوستشان، مجبورشان میکردند روی زمین دراز بکشند.
این چیزی بود که نمیخواستم به آن عادت کنم. چیزی بود که هیچوقت نباید برای کسی عادی میشد.
Fereshte
وقتی همهٔ دنیا شما را بد میدانند، سخت است به خوبی خود باور داشته باشید
Parinaz
«طاقت بیار. تسلیم نشو. سرتو بالا بگیر. ما اینجاییم. تنها نیستی. درست میشه.»
SaNaZ
دلم برای این زندگی تنگ خواهد شد.
SaNaZ
تو یه فانوس دریایی هستی. تو نوری. به اون شیطان احمق که بهت میگه تسلیم شو گوش نکن.
SaNaZ
قبلاً دعا میکردم حقیقت آشکار شود، حالا دعا میکردم حقیقت شنیده شود.
SaNaZ
پیروزی از آنِ کسانی است که بیشتر پایداری میکنند نه کسانی که سریعتر پیش میروند.
SaNaZ
گاهی اوقات، زندگی آنقدر سخت و سنگین است که تنها راه چاره، خندیدن به همهٔ مسخرگیهای آن است.
SaNaZ
بعضی شبها، فقط برای گریهکردن بودند.
SaNaZ
من ترجیح میدم برای حقیقت بمیرم تا اینکه با دروغ زندگی کنم.
SaNaZ
ظاهراً همیشه همهچیز به پول ختم میشد.
SaNaZ
«سپس حقیقت را خواهی دانست و حقیقت تو را آزاد خواهد کرد.»
SaNaZ
فهمیدم همهٔ چیزها نوعی انتخاب هستند. و سپریکردن روزهایم در انتظار مرگ اصلاً روش خوبی برای زندگیکردن نیست.
SaNaZ
حجم
۲۸۷٫۷ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۸
تعداد صفحهها
۳۲۸ صفحه
حجم
۲۸۷٫۷ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۸
تعداد صفحهها
۳۲۸ صفحه
قیمت:
۶۵,۰۰۰
۳۲,۵۰۰۵۰%
تومان