بریدههایی از کتاب در ماگادان کسی پیر نمیشود
۴٫۴
(۴۶)
جلوی بیمارستان، قصر رضاشاه بود. تمام این قصر در تمام سال با چادر برزنتی پوشیده بود. موقعی که رضاشاه میآمد این برزنت برداشته میشد و قصر چون عروسی جلوه میکرد. پس از اشغال خاک ایران توسط قوای شوروی، این قصر محلّ سکونت هنگ سربازان روسیه شد. من این قصر را روزی که ارتش شوروی از ایران خارج میشد، دیدم. کثافتکاری و خرابکاری بسیاری کرده بودند. چند اتاق را تبدیل به دستشویی و توالت کرده بودند، دیوارهای سفید و قشنگ را سوراخ کرده بودند و من با چشمان خودم دیدم که سربازان شوروی هنگام بازگشت تمام وسائل این قصر را بار ماشینها کردند و با خود بردند.
مادربزرگ علی💝
ایرانی اگر شعر نگوید، شعر نخواند، با شعر نرقصد و شادی نکند و با شعر گریه نکند و با شعر نغمههای امید و آرزو سَر ندهد، ایرانی نیست.
s
تنها چشمانتظاری که از بزرگان خانواده و مسؤولین کشورم دارم این است که جوانان را درک و به خواستهایشان توجّه کنند، از روشهای سختگیرانه بپرهیزند تا جوانان به کشور خود احساس وابستگی و تعلّق خاطر پیدا کنند و مانند من از سر سرخوردگی و نومیدی میل به فرار و مهاجرت و زندگی در سرزمینی بیگانه در آنها ریشه ندواند.
s
وای که انسان چقدر عاشق زندگی است!
عباس
در اردوگاه به این نتیجه رسیده بودم که هر قدر هم که جسم ضعیف باشد، با روح قوی و فطرت آرام میتوان انواع سختیها را تحمّل کرد و زنده ماند. افق و نگاه انسان به سمت و سوی امید و آرزو است. انسانی که امید و هدف ندارد سریع بیتاب میشود و در مقابل مشکلات طاقتفرسا میتواند زندگی خود و دیگران را به راحتی قربانی کند. امید وهم و خیال نیست، بلکه بودنش در مواقعی ضروری است.
حانیه
ایرانی اگر شعر نگوید، شعر نخواند، با شعر نرقصد و شادی نکند و با شعر گریه نکند و با شعر نغمههای امید و آرزو سَر ندهد، ایرانی نیست.
حانیه
غرض از یادآوری ظلم و ستم رضاشاهی در این ایام پیری، بازگویی درس عبرتی برای مسؤولان امروز است که به هموطنان خود متمدّنانه نگاه کنند، حقّ و حقوق شهروندی مردم را رعایت کنند، و خود را خوار و فرزندان و نوادگانشان را سرشکسته نسازند.
حانیه
یادم میآید که در سال ۱۹۵۶ از سیبری مرا به دوشنبه فرستادند، آنجا «مُسلم غایب دوست» را دیدم که میگفت: «پس از رفتن تو در تمام شهر شاهی پیچید که عطاء در روسیه در دانشکده خلبانی درس میخواند و بزودی درسش را تمام میکند و به ایران برمیگردد تا قصر شاه و مراکز ضدانقلاب و خانه ثروتمندان را بمباران کند». مُسلم میگفت: «من پس از دستگیری به امید شماها و راه حزب در زندان مقاومت کردم». آه چه گولی که من و امثال من به خاطر حقّ و عدالت و آزادی خوردیم. بیچاره مسلم را در ایران آنقدر به دستش دستبند بسته بودند که دست راستش فلج شد و انگشتان دست راستش توی کف دستش رفته بود ودیگر باز نمیشد.
امیرعباس قادری
جلوی بیمارستان، قصر رضاشاه بود. تمام این قصر در تمام سال با چادر برزنتی پوشیده بود. موقعی که رضاشاه میآمد این برزنت برداشته میشد و قصر چون عروسی جلوه میکرد. پس از اشغال خاک ایران توسط قوای شوروی، این قصر محلّ سکونت هنگ سربازان روسیه شد. من این قصر را روزی که ارتش شوروی از ایران خارج میشد، دیدم. کثافتکاری و خرابکاری بسیاری کرده بودند. چند اتاق را تبدیل به دستشویی و توالت کرده بودند، دیوارهای سفید و قشنگ را سوراخ کرده بودند و من با چشمان خودم دیدم که سربازان شوروی هنگام بازگشت تمام وسائل این قصر را بار ماشینها کردند و با خود بردند. از ۵۰ متری این قصر راهآهن تهران ـ بندرشاه عبور میکرد. از ۵۰ متری سمت راست این ساختمان عبور مردم ممنوع بود. سربازهای روس شبانهروز کشیک میدادند و هر کس میخواست به آن طرف راهآهن که تُرک محلّه نام داشت برود، باید ۵۰۰ تا ۷۰۰ متر راهش را دور میکرد و این ساختمان را دور میزد. آنهایی که از دهات و از جاهای دور میآمدند این را نمیدانستند، منظور سوت و فریاد نگهبانان را نمیفهمیدند و به راه خود ادامه میدادند. شبها که تاریک بود سربازهای روس این دهاتیها را با تیر میزدند و آنها را میکشتند و یا زخمی میکردند. من همه این منظرههای فجیع را میدیدم و یکی دو بار در نجات جان زخمی شدگان کمک کردم.
امیرعباس قادری
بلی، دوست عزیزم، اتابک جان، آن وَر دنیا احمقها در اروپا جنگ راه انداخته بودند و اینوَر دنیا ارتش شوروی به شمال کشور ما تشریف آورده بود و ما بچّهها به سبب ناتوانی و فقر کتک میخوردیم و زجر میکشیدیم.
امیرعباس قادری
بلی، دوست عزیزم، اتابک جان، آن وَر دنیا احمقها در اروپا جنگ راه انداخته بودند و اینوَر دنیا ارتش شوروی به شمال کشور ما تشریف آورده بود و ما بچّهها به سبب ناتوانی و فقر کتک میخوردیم و زجر میکشیدیم.
حانیه
وقت نماز ظهر دکانداران پردهای جلوی در میآویختند، برای نماز میرفتند، و چیزی از مغازهشان دزدیده نمیشد. امّا حالا که حکومت اسلامی است، فرش مسجد را هم میدزدند.
Behrouz
در اردوگاه به این نتیجه رسیده بودم که هر قدر هم که جسم ضعیف باشد، با روح قوی و فطرت آرام میتوان انواع سختیها را تحمّل کرد و زنده ماند. افق و نگاه انسان به سمت و سوی امید و آرزو است. انسانی که امید و هدف ندارد سریع بیتاب میشود و در مقابل مشکلات طاقتفرسا میتواند زندگی خود و دیگران را به راحتی قربانی کند. امید وهم و خیال نیست، بلکه بودنش در مواقعی ضروری است.
maryam
در اردوگاه به این نتیجه رسیده بودم که هر قدر هم که جسم ضعیف باشد، با روح قوی و فطرت آرام میتوان انواع سختیها را تحمّل کرد و زنده ماند. افق و نگاه انسان به سمت و سوی امید و آرزو است. انسانی که امید و هدف ندارد سریع بیتاب میشود و در مقابل مشکلات طاقتفرسا میتواند زندگی خود و دیگران را به راحتی قربانی کند. امید وهم و خیال نیست، بلکه بودنش در مواقعی ضروری است.
maryam
یکی از کارمندان سفارت با حالتی تحقیرآمیز به طرفم آمد، جواب سلامم را نداد، و حتّی با من دست هم نداد. شاید فکر میکرد که دستش را چرا نجس کند؟ او ریش داشت و تسبیحی در دست میگرداند. گرچه من سنّ پدرش را داشتم، امّا با من مثل دشمن حرف میزد. هنوز دهانم را باز نکرده بودم که او مخالفت با من را شروع کرد.
عباس
آیا میدانی ماگادان چگونه جایی است؟ آنچنان جایی است که در آن ۹۹ نفر میگریستند، و فقط یک نفر میخندید. او هم دیوانه بود! ماگادان جایی است که ۸ ماه شب و ۴ ماه روز است. ماگادان جایی است که مردگان را توی کیسهای میگذاشتند و روی برفهای ابدی میانداختند. جایی است که کسی ترانه شاد نمیخواند. در ماگادان زندانیان هرگز پیر نمیشوند.
محمدحسین
کی گریبان ایران دوستان از این بیعدالتیها رها خواهد شد، نمیدانم. امّا این را میدانم که ایران دوستان آزادیخواه و عدالتجو را نمیتوان به زانو درآورد.
zeinab_mdi70
کوتاه سخن، از همه طرف به من فشار میآمد و دیگر راهی جز ترک وطن برایم نماند.
امروز ۱۴ اکتبر ۲۰۰۲ هفتاد و پنج ساله شدم. بیش از ۵۵ سال عمرم در زندان و اردوگاههای استالینی و غربت خانمانسوز گذشت. با آن که درد زندانیان اردوگاههای استالینی درمانی نداشت و این درد هر روز عمیقتر و مزمنتر میشد و با مرگ پایان مییافت، امّا من با یاد وطن و خاطرات دوران تحصیل و طبیعت مازندران و بوی پرتقال و نارنج و لیمو، و ریزش نمنم بارانها زنده ماندم، و حالا نیز چنین است. در این سن و سال باز هم با یاد وطن زندهام و در عالم خیال خود را در مازندران حس میکنم: توی قوری چینی چای لاهیجان دم کردهام، روی زمین و خاک وطنم نشستهام و آواز «بارون بارونه زمینها تر میشه، گل نسا جونم...» با صدای زنان و دختران به گوشم میرسد.
اِلوچ
درّندگی و خوردن و نوشیدن حیوانات حدّ و مرزی دارد. آنها در حدّ نیاز خود تلاش میکنند، ولی برای انسان حدّ و مرزی نیست.
fr
بلی، دوست عزیزم، اتابک جان، آن وَر دنیا احمقها در اروپا جنگ راه انداخته بودند و اینوَر دنیا ارتش شوروی به شمال کشور ما تشریف آورده بود و ما بچّهها به سبب ناتوانی و فقر کتک میخوردیم و زجر میکشیدیم.
fr
حجم
۱٫۵ مگابایت
سال انتشار
۱۳۹۸
تعداد صفحهها
۳۴۸ صفحه
حجم
۱٫۵ مگابایت
سال انتشار
۱۳۹۸
تعداد صفحهها
۳۴۸ صفحه
قیمت:
۱۷۴,۰۰۰
۱۳۹,۲۰۰۲۰%
تومان