بر و بحر فراخ است و آدمها فراختر.
n re
مریضی دیگر ترمه. بهوقتش حمله نمیکنی به سنگر دشمن و وقتی پرچم صلح رفت بالا و سربازها با پیژامه نشستند به تخمه شکستن، یک آرپیجی دستت میگیری و تازه یادت میافتد باید بجنگی.
|هیـچِمطلقـ|
تو بزرگتری خدا، بزرگتر از همهچیز، مسئله این است که من دیگر جان ندارم. من هیچوقت «عروة الوثقی» نداشتم.
mahnia
من هیچوقت آدمِ بازی نبودهام. آدمِ مهره چیدن. من همیشه سربازهام را دانهدانه فرستادم خط مقدم و پای سر بریدن و نفله شدن تمامشان گریه کردم و هی گریه کردم. شاید مامان راست میگوید. شاید برای همین همیشه آخرسر من ماندم و یک دانه شاه که باید مدام فراریاش میدادم و آخرش هم چنگ زدن به هر خانهٔ سیاهوسفیدی فایدهای نداشت و باید میشنیدم مات. شاید لوزر بودن یعنی همین.
mahnia
تنهایی که از یک حد گذشت، دیگر تمام آدمهای دنیا هم ترکت کنند مهم نیست
هانا
«بعدها نام مرا باران و باد، نرم میشویند از رخسار سنگ، قبر من گمنام میماند به راه.» همزمان با باریکهراه آب، بیت آخر را میخوانم: «فارغ از افسانههای نام و ننگ.»
m-a
«بعدها نام مرا باران و باد، نرم میشویند از رخسار سنگ، قبر من گمنام میماند به راه.»
m-a