بریدههایی از کتاب افسانهی قاجار؛ شاهزاده خانم ناکامی که همیشه ناشناس ماند
۴٫۳
(۴۴)
آن کسیکه بر اثر الهام غیبی نام دختر را افسانه گذاشت، شاید میدانست که وجود او موضوع بزرگترین افسانه خاندان قاجار خواهد بود.
پ. و.
آفرین دختر! قادر متعال نعمت را در حق تو تمام کرده است. زیبایی بهشتی را با عقل و هوش سرشار به تو ارزانی داشته است.
پ. و.
آهای سلطان مراد نامراد خیال کردی که اینجا هم سبزوار است تا بتوانی با حیله و نیرنگ آن را به تصرف درآوری، به اینجا را شاهان دژ میگویند یعنی شاه قلعههای ایران و بلای جان دشمنان قبله عالم پادشاه کامکار محمدحسن شاه قاجار (یعنی سالار) است که جان ما و همه مردم خراسان فدای یک تار مویش باد.
از همین راه که آمده ای برگرد و بیجهت سربازان مادرمرده را به کشتن مده.
پ. و.
«او یک امیر بود و این هم یک امیر است. کمترین حسادتی نسبت به خواهرم عزت الدوله دردل ندارم. مجلس عقد ساده و بیپیرایه خود را به شکوه و حشمت عقدکنان خواهرم ترجیح میدهم. مهریه سنگین به چه کارم میآید؟ یک مثقال مهر و محبت را با خروارها طلا برابر نمیکنم. جلال و شکوه این مجلس عشق است و وفاداری. یک موی امیر خودم را با خزانه پادشاهی عوض نمیکنم. مگر خوشبختی در دولت و مال، یا شکوه و جلال است؟ چهبسا زن و شوهر دولتمندی که در قصر مجلل روی فرش ابریشمین خون دل میخورند و اشک میریزند و آرزوی جدایی یا مرگ میکنند و چهبسا مرد و زن فقیر و نداری که روی حصیر پاره یا خاک زمین چنان از باده عشق و محبت سرمستند که خود را در بهشت برین میدانند، خوش میگویند و خوش میخندند. من که امیر را دارم خوشبختم».
پ. و.
شیخ در حالی که برای خواندن خطبه و صیغه آماده میشد نگاهی به کف اتاق انداخت.
روی گلیم رنگ و رورفته دو بشقاب مسی دیده میشد که در یکی مقداری توت خشک و در دیگری کشمش نهاده بودند. در یک قنددان بلور سبز رنگ که گوشه آن شکسته بود مقداری قند شکسته و خاکه قند به نظر میرسید. شیخ به آنها نظر میکرد و از کار روزگار تعجب میکرد، هیچ مجلس عقدی را به این سادگی و خلوتی و مسکینی ندیده بود. در آن لحظه افسانه هم متوجه وضع فقیرانه و عجیب مجلس بود.
پ. و.
از ساعتی که تو را دیدهام حالتی به من دست داده که هرگز در خود ندیده بودم. لحظهای از خیال تو فارغ نیستم، شب و روز در مقابل چشم منی. دیگر طاقت ندارم. دیروز پرسیدی خوشبختی در چیست؟ حال میگویم خوشبختی من در این است که تو از آن من باشی باهم عهد مهر و وفا ببندیم به هر چه بگویی حاضرم. اکنون تمام عمر و امید و آرزو و جان و مال و همه چیز من تویی.
پ. و.
راست است که من محرم شما هستم و حال هم افتخار دامادی شما را دارم ولی شاه باید برای همه شاه باشد و با ابهت و شکوه سلطنت کند. حتی نزدیکترین چاکران و محارم شاه نیز نباید شاه را در حالتی خصوصی ببینند اما اینکه زرگرباشی را تنبیه کردم، منظوری داشتم و میخواستم مردم مخصوصاً نوکران دولت بدانند که مقدم بر هر کار و خدمتی کار ممکلت و خدمت به دولت است. آن روزها گذشت که تفریح خاطر و خوش آینده شاه را یگانه کار مهم و وسیله ترقی میدانستند. حال خواهند فهمید که شخص پادشاه مصالح کشورش را بر تفریح و تفنن ترجیح میدهد.
پ. و.
آن روز که امیرکبیر برای عرض گزارشهای روز وارد قصر سلطنتی شد، گرفتهتر از هر روز به نظر میآمد. ورود خود را توسط یکی از خواجهها به شاه اطلاع داد و تمنا کرد که شاه هر چه زودتر تشریف فرما شود. امیر در انتظار شاه متفکر و اندیشناک به پنجره نزدیک شد و به تماشای باغ و قصر و استخر مصفای آن پرداخت. شاه را دید که شب کلاه ترمه با زنجیر و زری اصل به سر و با پیراهن و زیرجامه سفید مشغول تماشای آبپاشی است. از دیدن شاه به آن وضع ابرو در هم کشید و با خود گفت:
«سرلوحه تمام اصلاحات ایران و ضامن تمام موفقیتها، قبل از هر چیز اصلاح شخص پادشاه است. تا پادشاه لایق تختی نباشد که بر آن جلوس میکند، کاری از پیش نخواهد رفت. کار من با این تاجدار جوان با اینکه آثار عقل و هوش از چشمانش پیداست، سخت مشکل خواهد بود. اول باید خود او را اصلاح کنم».
پ. و.
کوکب بخت مرا هیچ منجم نشناخت
پ. و.
آری در ایران از دیر زمان رسم بر این بود که اطرافیان و اعوان یک وزیر چند روزی به هر کار زشتی دلیر بوده و دما را از روزگار مردم کشیده و مجازاتی ندیدهاند در زمان صدارت حاجی میرزا آغاسی هم اقبال اقبال ماکوئیان بود و بس.
پ. و.
حجم
۶۳۰٫۷ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۴
تعداد صفحهها
۵۷۶ صفحه
حجم
۶۳۰٫۷ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۴
تعداد صفحهها
۵۷۶ صفحه
قیمت:
۲۸,۰۰۰
تومان