بریدههایی از کتاب ویرانههای آسمان
۳٫۵
(۲)
در این رویا، اشرافزادهای جوان، پای خود را که کفش زیبایی بر آن پوشیده بود، بر روی اولین پلهٔ یک سکوی اعدام میگذاشت. به او میگفتم راهی برای مانع شدن از آنکه مرگ به زودی او را در خود بگیرد، میشناسم: همهٔ تیرهروزیهای ما از اینجا نشأت میگیرد که بخشی از جان ما در گذشته سرگردان است، حال آنکه بخش دیگر در آینده تلوتلو میخورد. کافیست به تمامی در لحظهٔ حاضر ساکن شویم تا مرگ دیگر درب خانه را پیدا نکند؛ چراکه آگاهی ژرف از زنده بودن، ما را جاودان میسازد.
افکار دیگری نیز در رویایم دوید، همانطور که لرزشی در پوستی میدود، افکاری پرشمارتر از آنکه بتوانم همهٔ آنها را به خاطر بسپارم. گویی دست در کیفی پر از سکههای طلایی برده بودم و بیشتر آنها از میان انگشتانم سر میخورد. در پایان رویا، باز آن اشرافزادهٔ جوان را دیدم. پایش روی دومین پلهٔ سکوی اعدام قرار نگرفته بود...
مرگ دیگر نمیتوانست به او دست یابد.
:)
کاردینال دورتز با چنان لحن شادمانی زندگی راهزنانهٔ خود را حکایت میکند که با خواندن آن، اندکی تقدس در جان خواننده میریزد.
خستگی تنها گناه کشنده است.
آندره دوتل در حالی که کلاه کاهی جملههایش را برمیدارد، به مهربانی دهشتبار آسمان برای رهگذرانش سلام میکند.
بارانی از جنس آفتاب...
حتی مرگ هم دست آخر فرسوده میشود.
:)
دور شدنش را تماشا میکردم و در همان حال، جذابیت او در نظرم به خیابان جوگندمی لوکلرک بدل میشد.
ما در گهواره، از اقیانوس این زندگی گذر میکنیم و گهواره دوام میآورد.
سوزان دو سنت سسیل که زندگی خود را «دعاهایی بیش از اندازهٔ تحملش» ارزیابی میکند، در اتاق زیر شیروانی پوررویال به دنبال چرکترین پیراهن است. او پیراهن کشیش کارآموزی را مییابد که به امور گاوها رسیدگی میکرد. آن را میپوشد و در برابر مادر آنژلیک زانو میزند و از او استدعا میکند دلسردکنندهترین کارها را به او بسپارد. با همان جذبهای این استدعا را مطرح میکند که درباریان ورسای برای گدایی کردن امتیازی از پادشاه خود...
در قرن هفدهم برای رفتن از قلمرو کروزو به قلمرو پوررویال، سه تا چهار روز با اسب راه بود. امروز دو ساعت با قطار برای آن کافیست. این دوره که اینقدر سفر را دوست دارد، آنها را حذف کرده.
از نظر لومستر دوزاسی، مترجم کتاب مقدس پوررویال، سفر «دیدن شیطان است که همهگونه خود را آراسته.»
ستارگان سبز که شب تاریک به دنبال تکه هیزمی بیرون آمده بودند، مرا سنگسار کردند.
:)
سر گاو، مانند سندانی با چشمان برآمده، از ماشین حمل احشام بیرون زده بود: معصومیتی را دیدم که مثل چوب، آن را قطعهقطعه میکردند. کامیون دور شد. سر دو مخلوق دیگر خدا، پشت شمشیرها، در معرض سیلی هوا، در مسیر شعائر هفتگانهٔ مرگ پیدا شد.
منتظرم از خواب بیدار شوم. اتاق سیاه از اینسوست، نه از سوی دیگر.
از گور سیاه اتاق کودکیام، شب، در اتاق کناری، صدای درخشندهٔ والدینم را میشنیدم که از روزی که گریخته بود، سخن میگفتند. هرگز کلامی به این زیبایی نشنیدهام.
در سال ۱۶۴۴، فیلیپ دو شامپین، «پرسش شبانان» را نقاشی میکند، تابلویی شبانه که در آن از مریم مقدس که با دو انگشت سرد، پتویی را که نوزادش را میپوشاند کنار میزند، نور سپید خیرهکنندهای برمیخیزد. چهرهٔ کودک با آن هالهٔ نور پیرامون آن که به ژلهٔ پرتقال شبیه است، گویی هزار سال خرد و فرزانگی در خود دارد.
زن جوان در حالی که به درخواست من، پارچهای که کودک را میپوشانید کنار میزد، چهرهٔ او را به من نشان داد: تجسمی بینقص از اندیشهٔ خوابآلود، شاهکار ناب گوشت و ذهن...
زن، شاد و درخشان، گفت: «ببین... او خیلی هم مهربان است!»
:)
آن شب از کتابهایم با اوتون سخن گفته بودم. در پایان، دخترکی، برگهای به سمت من دراز کرد: «من جان تو را ترسیم کردم!...»
جان من به کودکی در حالت بیوزنی در میان سپید کاغذ شبیه بود. شب در خانهای به ژرفای دندانی خالی ادامه یافت. انجمنی که مرا دعوت کرده بود، جلسهای از توطئهجویان به نظر میرسید. هنگام خروج برف میبارید. میبایست کمی پیاده میرفتم. برف در فاصلهٔ یک متری من، از نیستی و از تصمیمی الهی در قالب بوران ظهور مییافت. او مرا تا خانه همراهی کرد. این برف، رمزآمیزتر از چهرههایی نبود که در خانهٔ اوتون دیده بودم، آنها نیز از نیستی یا از تصمیمی الهی ظهور یافته بودند.
من هرگز به هیچ چیز عادت نمیکنم.
* * * * *
تنها پادشاهان ذهن هستند که نمیتوان سر از بدنشان جدا کرد.
:)
در سال ۱۶۴۲، فیلیپ دوشامپین صورتگر پوررویال، تابلویی از نزول جبرئیل به مریم عذرا برای بشارت تولد مسیح به او را کشید. بر لبان حضرت مریم، نشان لبخندی طنینانداز است و او به فرشتهای چشم دوخته که به سمت او میآید، فرشتهای با پیراهنی از جنس بستنی وانیلی و ردایی از جنس بستنی انگورفرنگی. بستنیها که در برابر آتش شومینه شروع به آب شدن میکنند، میدرخشند. تصویر، جان مجذوب تماشاگر را استنشاق میکند، همانطور که ما گردی زرین را به درون میکشیم.
از نظر گیاکومتی در موزه، مردم خارقالعادهتر از تابلوهایی هستند که آنها را میستایند.
باید گردن مرغ توضیح را پیچانید.
:)
خوبی به چشمان جغدگونهٔ دنیو لیپاتی هجوم میبرد. مرگ به دنبال آن بود و از رد پایش استفاده میکرد.
ما لحظهای چند برای تبدیل شدن به قدیس یا ابلیس فرصت داریم، نه بیشتر.
* * * * *
ناگهان پیشبند قصابی راهبگان پوررویال، با آن صلیب خونین بر روی سینه را دیدم که گواه این بود که کار به خوبی انجام گرفته...
صدای خشونت پاسخ آنان به خشونت دنیا را شنیدم و باز هم بیشتر، این دختران را دوست داشتم؛ دخترانی که یک اسقف، آنان را «ناب همچون فرشتگان، متکبر همچون شیاطین» ارزیابی کرده بود.
:)
ما چند نفر هستیم که تابوت هالی آندره دوتل را برای احترام، از دل شبانگاه دنیا بر دوش میکشیم، حال آنکه جان او در اوج همچون ستارهٔ خیالپرداز زندگی، نیک و بیحساب میدرخشد.
مردن، طعمی که همهٔ ما آن را خواهیم چشید، به نانی از جنس نور میماند که ما گنجشکان هراسان آن هستیم.
ماری دوبوا، خدمهای در پایان دوران لویی سیزدهم، به بیقیدی خیرهکنندهای اشاره میکند که سبب میشود درب خدمتی در اعماق آسمان گشوده شود: «همه به بزرگترین پادشاه زمین چشم دوخته بودند که تاج و تخت خود را با چنان اندک اندوهی ترک میکرد که گویی چکمهای از جنس علف پوسیده را رها میکند.»
یکی از راهبان قانونی نوتردام، که در حال احتضار به سر میبرد، خدمتکاران خود را میبیند که داراییهای او را غارت میکنند. میمونی کلاه چهارگوش را میدزدد و آن را روی سرش میگذارد. راهب با دیدن این منظره چنان از خنده منفجر میشود که دمل گلویش میترکد و بهبود مییابد. تالمان درئو که این ماجرا را نقل میکند، میمون کلاه بر سر را به آسمان هفتم مطالعه و در پناه از مرگ میفرستد.
:)
نخستین برف، لبخند مردگان است.
برف کاغذی سپیدی، آسمان را بر فراز کروزو روشن میکرد. با مادر و خواهرم صحبت میکردم. دختر عمویم از راه رسید. پیشپاافتادهترین زندگی، ژرفترین آن است. آنقدر شادمان از چیزهای آنقدر سطحی صحبت میکردیم که بی آنکه ببینیم، از مرگ پیش رویمان میگذشتیم و ابدیت با فرشتگان خود که بر فراز بامهای شگفتزدهٔ کارخانه در پرواز بودند، ما را در خود میگرفت.
کتابی متعلق به قرن هفدهم ادعا میکند اهالی نروژ، که بیشتر نان «سفت» را به نان «نرم» ترجیح میدهند، نانی را بین دو سنگ میپزند که چندین دهه دوام میآورد؛ به گونهای که هنگام تولد یک کودک از نانی میخورند که هنگام تولد پدر او پخته شده بود. همان کتاب میگوید اهالی نروژ میتوانند سه روز آزگار از مشتی برف تغذیه کنند. فرشتگان در این زمان بسیار پراکنده شدهاند.
فورتیر، «برف» را توری کمارزش میداند که به گونهای بیروح بافته شده. او همین نام را به مرباهای خنک هم نسبت میدهد.
:)
حجم
۷۲٫۱ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۲
تعداد صفحهها
۱۱۰ صفحه
حجم
۷۲٫۱ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۲
تعداد صفحهها
۱۱۰ صفحه
قیمت:
۲۵,۰۰۰
تومان