«وقتی از طریق حواس به انسانها نزدیک میشوید، آنها انعطافپذیرترند، مثل هنگامی که آدم بر حسب تصادف به فرمها و اشکال زیبا میاندیشد، یا ریتم و ملودیهای زیبا را میشنود.
راضیه
میبینی که همیشه کمی رنج کشیدن به درد هدفی میخورد.
mahi.m
«چرا اینقدر چیز میخوانی؟ در جستجوی کدامین رمز و رازی؟ کوتاه زمانی دیگر زندگی خودش را نشانت خواهد داد. من بدون خواندن و نوشتن هم تمامش را میدانم. تا همین چندی پیش، یعنی تا همین چند روز پیش، هنوز بچهای بودم که در دنیای رنگها و اشکال سخت و قابل لمس این ور و آن ور میرفت. همه چیز پر از رمز و راز و عنصر نامکشوفی بود که خیال میکردم برای من یک بازی است. کاش میدانستی که ناگهان دانستن چقدر وحشتناک است، مثل این است که صاعقهای زمین را شکافته باشد. حالا در سیاره غمانگیزی زندگی میکنم که عین یخ شفاف است؛ اما انگار همهچیز را بلافاصله و ظرف چند ثانیه آموختم. دوستان و رفقایم به آهستگی زن شدند، اما من فقط ظرف چند ثانیه پیر شدم و امروز همهچیز بیروح و فهمپذیر است. میدانم که پشت این همه هیچ چیز نیست، اگر چیزی بود میدیدم...»
راضیه
«آدم وقتی در بستر یا در زندان است دوستان خود را میشناسد»
راضیه
بسیاری از دوستان خوبم میدانند که همه عمر عذاب کشیدهام، اما هیچکس شریک عذابهایم نبوده، حتی دیهگو. دیهگو میداند که چه عذابی میبینم، اما دانستن با شریک بودن تفاوت دارد.»
راضیه
. دیهگو و فریدا قبل از ۱۹۳۴، هنگامی که پس از چهار سال اقامت در زندگی کردند.
محمدمیلاد