بریدههایی از کتاب داستان من
۳٫۲
(۶۹)
زنگ تاریخ بود. در باز شد ولی معلم فیزیک وارد اتاق شد. همه شروع کردند به غر زدن. معلم خم شد روی میزش و با قدرت تمام فنری را فشار داد. گفت: طبق قانون پایستگی انرژی این فشار سبب میشه انرژی پتانسیل در فنر به حداکثر برسه و انرژی جنبشی به حداقل. بعد سکوت کرد و در همان وضعیت ماند. زنگ که خورد یک دفعه دستش را برداشت. فنر آزاد شده محکم خورد توی چشم خودش. بچه ها زدند زیر خنده. معلم اشک چشمش رو پاک کرد و گفت این درس امروز تاریخ بود. دلایل سقوط دیکتاتورها.
ⓝⓐⓡⓖⓔⓢ
چرخ و فلک
بعد از ازدواج خیانت کرد و مهریه اش را به اجرا گذاشت و طلاق گرفتیم. با پول مهریه خانه و ماشین خرید. مدتی بعد با مردی که عاشقش بود ازدواج کرد. بعد از چند سال زندگی برای اثبات عشقش، خانه و ماشین را به نام همسرش زد اما همسرش به او خیانت کرد و به فرانسه رفت. وقتی ماجرای خیانت همسرش را شنیدم یاد حرف مادر بزرگم افتادم که بعد از طلاقم با ناراحتی گفت:
(خدا میگه: بشناس منو تا بشناسم تورو وگرنه به کسی واگذارت می کنم که نه منو بشناسه و نه تورو)
الناز رسولی
Mojgan Khoddam
زنگ تاریخ بود. در باز شد ولی معلم فیزیک وارد اتاق شد. همه شروع کردند به غر زدن. معلم خم شد روی میزش و با قدرت تمام فنری را فشار داد. گفت: طبق قانون پایستگی انرژی این فشار سبب میشه انرژی پتانسیل در فنر به حداکثر برسه و انرژی جنبشی به حداقل. بعد سکوت کرد و در همان وضعیت ماند. زنگ که خورد یک دفعه دستش را برداشت. فنر آزاد شده محکم خورد توی چشم خودش. بچه ها زدند زیر خنده. معلم اشک چشمش رو پاک کرد و گفت این درس امروز تاریخ بود. دلایل سقوط دیکتاتورها.
R.s
(خدا میگه: بشناس منو تا بشناسم تورو وگرنه به کسی واگذارت می کنم که نه منو بشناسه و نه تورو)
hadiseh_nayeri86
حسرت، جایش را باز هم به خشم بخشید.
؟
(خدا میگه: بشناس منو تا بشناسم تورو وگرنه به کسی واگذارت می کنم که نه منو بشناسه و نه تورو)
ⓝⓐⓡⓖⓔⓢ
نگاهم شانه میشود و لای موهایش فرو میرود
.ً..
زندانی سیاسی که عفو نمیخوره
.ً..
بعضی آدمها نقطه امن زندگی هستند. همانجایی که خیالت راحته به مشکل نمیخوری.
𝕄𝕖𝕧🍹🥢
معلم خم شد روی میزش و با قدرت تمام فنری را فشار داد. گفت: طبق قانون پایستگی انرژی این فشار سبب میشه انرژی پتانسیل در فنر به حداکثر برسه و انرژی جنبشی به حداقل. بعد سکوت کرد و در همان وضعیت ماند. زنگ که خورد یک دفعه دستش را برداشت. فنر آزاد شده محکم خورد توی چشم خودش. بچه ها زدند زیر خنده. معلم اشک چشمش رو پاک کرد و گفت این درس امروز تاریخ بود. دلایل سقوط دیکتاتورها.
.ً..
حس غریبی به او میگفت که اگر ازدواج کرده بود، بچهاش حداقل نیمی شبیه آن دختر میبود. دختری که هیچ شباهتی به او نداشت، ولی فرهاد، خود را در او میدید.
کاربر ۱۱۹۱۷۴۲
بعضی آدمها نقطه امن زندگی هستند. همانجایی که خیالت راحته به مشکل نمیخوری.
doniya
باید دستانش را می گرفت و به او دلداری می داد اما تمام توانش را جمع کرده بود در چشمانش که اشکش سرازیر نشود.
؟
قدرت بزرگترین دشمن عدالته این قانون طبیعته
ⓝⓐⓡⓖⓔⓢ
ب-تو همین الانم میتونی فریاد بزنی.
الف-الان فریاد من چه تاثیری داره؟
ب-زندانی ها با تمام وجود میفهمن و زندانبانها از ته دل می خندن.
الف-و این قانون طبیعته.
haniyeh
بعضی آدمها نقطه امن زندگی هستند. همانجایی که خیالت راحته به مشکل نمیخوری.
احسان
مواجهه
با خود عهد بسته بودم حال که این گودال تبدیل به چاهی عمیق در من شده است، باید با او حرف بزنم. پس دگر بار که دیدمش حرفم را خواهم گفت.
اما دیگر هیچوقت ندیدمش.
سپس تصمیم به نوشتن پیامی بلند بالا که حاوی کلماتی زیبا بود، گرفتم؛ اما هیچگاه توان ارسال، در خود نمی دیدم.
وقتی ناتوانیم را دیدم. مذاکرات پیمان صلح با خود به راه برانداختم. تمام خروجی های قلبم را بستم تا فراموشش کنم.
اما این چاه دلبستگیم را دیده بود و شروع به حفر قنات هایی در درونم کرد.
وجودم را با شاه راه هایی باز نمود و مرا مجبور به نوشتن داستانی برای او.
Anita Moghaddam💙💙
معلم فیزیک
زنگ تاریخ بود. در باز شد ولی معلم فیزیک وارد اتاق شد. همه شروع کردند به غر زدن. معلم خم شد روی میزش و با قدرت تمام فنری را فشار داد. گفت: طبق قانون پایستگی انرژی این فشار سبب میشه انرژی پتانسیل در فنر به حداکثر برسه و انرژی جنبشی به حداقل. بعد سکوت کرد و در همان وضعیت ماند. زنگ که خورد یک دفعه دستش را برداشت. فنر آزاد شده محکم خورد توی چشم خودش. بچه ها زدند زیر خنده. معلم اشک چشمش رو پاک کرد و گفت این درس امروز تاریخ بود. دلایل سقوط دیکتاتورها.
نرگس حاج نوروزی
epic
زندگیتان سرشار از آدمهای اطمینان بخش و دوستت دارم هایی که حتی به زبان نمی آیند.
احسان
فرفره
چقدر آشنا بود. در آن محلهٔ قدیمشان، همه چیز به شدت برای فرهاد آشنا بود؛ ولی هیچچیز به اندازهٔ دختر کوچک و زیبایی که اکنون در آن وسیلهٔ بازی فرفرهمانند نشسته بود و دور خودش میچرخید، آشنا نبود. حس غریبی به او میگفت که اگر ازدواج کرده بود، بچهاش حداقل نیمی شبیه آن دختر میبود. دختری که هیچ شباهتی به او نداشت، ولی فرهاد، خود را در او میدید. دختر، چرخید و چرخید و آخر، در همانجایی که سوار شده بود، پیاده شد و زنی، پشت به فرهاد، دستش را گرفت و با خود برد.
همایون رضایی
Mojgan Khoddam
خدا میگه: بشناس منو تا بشناسم تورو وگرنه به کسی واگذارت می کنم که نه منو بشناسه و نه تورو
وهب حسینی
خدا میگه: بشناس منو تا بشناسم تورو وگرنه به کسی واگذارت می کنم که نه منو بشناسه و نه تورو
Mohammadreza Sadeghi
اَنار مَلَس
دخترک چشمانش از خوشی برق می زد. «یعنی بیدارم؟! چه بویی... چه عطری...» هوای تنهایی اش بعد از سالها تازه می شد، در تمام این مدت پول جمع کرد، با پای پیاده آن همه مسافت را ازمحل کارش تا خانه طی کرد و سر کوفت های ننه ماهتاب را هم به جان خرید...
انار ملس که می گویندهمین است، یک طعم خاص و فراموش نشدنی و حالا لحظه ناب رسیدن درددستانش دلبری می کرد. عاشقانه سر ورویش را بوسید. بالاخره یک کتاب خریده بود.
فریده هاشمی
کاربر ۷۰۳۱۰۴
انگار با خودش دلهره به ساحل میآورد.
mahsa
اصلا آسمان به چه دردش میخورد وقتی روی زمین بهشت را در کنارش داشت گلبو همان بهشت زمینیاش بود.
اما دوباره صداها در گوشش پیچید به زغال میگه تو کی هستی!
کتاب دوست
(خدا میگه: بشناس منو تا بشناسم تورو وگرنه به کسی واگذارت می کنم که نه منو بشناسه و نه تورو)
رویاهای مُرده
(خدا میگه: بشناس منو تا بشناسم تورو وگرنه به کسی واگذارت می کنم که نه منو بشناسه و نه تورو)
blueboy
زنگ تاریخ بود. در باز شد ولی معلم فیزیک وارد اتاق شد. همه شروع کردند به غر زدن. معلم خم شد روی میزش و با قدرت تمام فنری را فشار داد. گفت: طبق قانون پایستگی انرژی این فشار سبب میشه انرژی پتانسیل در فنر به حداکثر برسه و انرژی جنبشی به حداقل. بعد سکوت کرد و در همان وضعیت ماند. زنگ که خورد یک دفعه دستش را برداشت. فنر آزاد شده محکم خورد توی چشم خودش. بچه ها زدند زیر خنده. معلم اشک چشمش رو پاک کرد و گفت این درس امروز تاریخ بود. دلایل سقوط دیکتاتورها.
زهرا
(خدا میگه: بشناس منو تا بشناسم تورو وگرنه به کسی واگذارت می کنم که نه منو بشناسه و نه تورو)
ava.
کبوترِ اسیر
آن پنجرهٔ مشبکِ چوبی با شیشه های رنگارنگش، آن دو کبوترِ زیبای یکدست سفید بر فرازِ آسمانِ لاجوردی و آن کوههای پوشیده از درختان سرسبز که از قابِ پنجره خودنمایی می کردند، همهٔ آن چیزی بودند که سال ها آرزوی دیدنشان را داشت. از جایش بلند شد. به طرف دیوار مقابلش رفت و عکسِ زیبای منظره را، درست کنارِ پنجرهٔ حفاظ دارِ سلولش، آهسته به دیوار چسباند.
مهدی عمرانی بیدی
کاربر ۷۰۳۱۰۴
حجم
۶۰٫۴ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۸
تعداد صفحهها
۸۶ صفحه
حجم
۶۰٫۴ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۸
تعداد صفحهها
۸۶ صفحه
قیمت:
رایگان